گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

شه می دهدم نوید هر لحظه دویست

عقلم گوید نی بر این شاه مایست

با طبع وفا و مهر و آزرمش هست

با خنجر تیز و دل بی رحمش نیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

در عالم سفله از بنی آدم کیست

کو زد نفسی که نز پی مردن نیست

آنکو که دمی ز ناز خندید چو برق

کز حادثه همچو ابر سالی نگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

در خواب غرور خلق بیداری نیست

وز مستی جهل دهر هشیاری نیست

احوال غم فراق آن عهد شکن

در حال چو با قلم بگفتم بگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

گر کوتهی عمر ز بیدادگریست

با ظلم تو این عمر دراز تو ز چیست

پیغمبر حق به سال شصت و سه گذشت

تو ظالم ضال تا به صد خواهی زیست

مجد همگر
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

سعدی
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

ای یار حجاب ما همه از ماییست

کثرت همه از ماست که در یکتا نیست

نی نی غلطم که در احد کثرت نیست

کثرت همه وسواس دل هر جاییست

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

گوید به من که چونی و حالت چیست

از مرگ بتر که بی تو می باید زیست

در شهر کسی دیگر نمی دانم کیست

کو محنت من شنید بر من نگریست

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

بس خلق که بر آمده (و) رفته گریست

نا رفته در این گنبد درد آمده‌ کیست

مستغرق این جهان فانی نشوی

گر بشناسی کامدن و رفتن چیست

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

من مستم و مستی من از بی خبریست

ای بی خبران آنک خبر دارد کیست؟

فی الجمله میان مستی و هوشیاری

چیزیست که آن بگویم از دانی چیست

حکیم نزاری
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

هر کو بسعادتی رسد روزی بیست

زانپس بشقاوتش بسی باید زیست

بنگر بگل تازه و زوگیر قیاس

کاندر پی یک خنده که زد چند گریست

ابن یمین
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

هر دیده که روزی به جمالت نگریست

چون از تو جدا ماند چرا خون نگریست

هر چند که بی تو زنده ام حیرانم

زان کس که رخ تو دید و دور از تو بزیست

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

واقف ز شب سیاه این سوخته کیست

جز شمع سحر که دوش تا روز گریست

هر کس که شبی در آتش هجر تو زیست

دانست که سوز آتش دوزخ چیست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

این عالم بی وفا ندانیم که چیست

کز وی دل کس چنانکه میخواست نزیست

چشمی که به بدمهری عالم نگریست

چون چشمه بهایهای بر خود بگریست

اهلی شیرازی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

گلبرگ چو گونه های الوانت نیست

خورشید به نور دل تابانت نتیست

از صبح بیاض گردنت خور بدمد

جز نور به مشرق گریبانت نیست

نظیری نیشابوری
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

بکامی خواهش ما مبتلا نیست

چو ماهی دانه ای در دام ها نیست

بچشم خاکپای دوست حیفست

که کاغذ قدردان توتیا نیست

بدست ما نیفتد دامن عیش

[...]

کلیم
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

قومی که شناسند تعلق با کیست

دانند که بی علاقه‌ای نتوان زیست

آنها که به آزادگی خود نازند

گر آزادند، قید آزادی چیست؟

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

بر غفلت خویش بایدت زار گریست

آگاه‌کننده را ندانی گر کیست

خود قدر دل سوخته را نشناسی

از آینه پرس فیض خاکستر چیست

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

بهتر ز نبی ز سر حق آگه کیست

ای دوست چنان زی که رسول‌الله زیست

پیغمبر ما ز رفرف آمد رنگین

صوفی تو بگو دعوی بی‌رنگی چیست

قدسی مشهدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode