گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب » شمارهٔ ۲۲۸

 

زان روز که چشم من به رویت نگریست

نگذشت شبی که از غمت خون نگریست

بشتاب که دل بی تو نمی داند زیست

دریاب که جان بی تو نمی داند زیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۳۷

 

تا در سر تو مایهٔ مایی و منی است

آگه نشوی که مایهٔ کار تو چیست

مایی و منی در می و مستی گم کن

تا دریابی که مایه ت از کیسهٔ کیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۷۲

 

زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است

بر حال تو باید به دو صد چشم گریست

با خویشتن آی و این همه غفلت چیست

گر مرد رهی بهتر ازین باید زیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۱

 

با نی گفتم تو را که فریاد زکیست

بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست

گفتا زشکر لبی بریدند مرا

بی ناله و فریاد نمی شاید زیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه » شمارهٔ ۳۲

 

بر سبزه چو چشم ابر نوروز گریست

بی وصل رخ یار نمی شاید زیست

شد لاله زخاک دیگران مجلس ما

تا سبزهٔ گور ما تماشاگه کیست

اوحدالدین کرمانی
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

گفتم: ز تو خوبتر درین شهر بسیست

گفتا که چو من بعالم اندر هم نیست

گفتم: نه همه چشم دو دارند ایشان

گفت آری، ولیکن نه همه چشم یکیست

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

دی گفت ندیدمت درین روزی بیست

خیرست، کم آمدن چرا؟ موجب چیست؟

پیش لب او همین زمان بتوان مرد

صد سال بلطف این سخن بتوان زیست

کمال‌الدین اسماعیل
 

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷

 

بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست

در آرزوی روی تو خونابه گریست

بیچاره بمانده‌ام، دریغا! بی تو

بیچاره کسی که بی تواش باید زیست

عراقی
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۲

 

آنکس که بروی خواب او رشک پریست

آمد سحری و بر دل من نگریست

او گریه و من گریه که تا آمد صبح

پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۵

 

با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست

بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست

گفتا ز شکر بریدند اینک مرا

بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۲

 

تا در دل من صورت آن رشک پریست

دلشاد چو من در همهٔ عالم کیست

والله که به جز شاد نمی‌دانم زیست

غم می‌شنوم ولی نمی‌دانم چیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۵

 

دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست؟

جانش چو منم عجب که بی‌جان چون زیست؟

گریان گشتم گفت که اینطرفه‌تر است

بی‌من که دو دیدهٔ ویَم چون بگریست؟

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۳

 

دوش از سر لطف یار در من نگریست

گفتا بی‌ما چگونه بتوانی زیست

گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب

گفتا که گناه تست و بر من بگریست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۰

 

زان روز که چشم من به رویت نگریست

یک دم نگذشت کز غمت خون نگریست

زهرم بادا که بی‌تو می‌گیرم جام

مرگم بادا که بی‌تو می‌باید زیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۴

 

عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست

این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست

اندر تن ماست یا برون از تن ماست

یا در نظر شمس حق تبریزیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۹

 

گفتم که بیا بچشم من درنگریست

من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

گفتا که چه میرمی و اینت با کیست

تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۷

 

هر روز دل مرا سماع و طربیست

میگوید حسن او بر این نیز مأیست

گویند چرا خوری تو با پنج انگشت

زیرا انگشت پنج آمد شش نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۵

 

یکبار بمُردَم و مرا کس نگریست

گر بار دگر زنده شوم دانم زیست

ای کرده تو قصد من ترا با من چیست

یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۶

 

یک چشم من از روز جدائی بگریست

چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست

چون روز وصال شد فرازش کردم

گفتم نگریستی نباید نگریست

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

چشمم به جنازه تو چون درنگریست

خون ریخت که بی رخ تو چون خواهم زیست

زنهار ز چشم شوخ آن کز چو توئی

جان بستد و در جوانی تو نگریست

مجد همگر
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode