گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

ای شب چکنم چاره! من از بهر خدای

تنهایی و تیرگی و بندی بر پای

گر عمر منی ای شب! ازین بیش مپای

ور جان منی ای نفس صبح! برآی

مجیرالدین بیلقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۱۰

 

خاقانی اگر به آرزو داری رای

نه دین به نوا داری و نه عقل به جای

عقل از می همچو لعل سنگ اندر بر

دین از زر گل پرست خار اندر پای

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۱

 

تا بود جوانی آتش جان افزای

جان باز چو پروانه بدم شیفته رای

مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای

خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۵

 

گر کشتنیم چنان کش از بهر خدای

کز بنده شنوده باشی از روح افزای

زان میگون لب و زان مژهٔ جان فرسای

مستم کن و آنگه رگ جانم بگشای

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۸

 

سیمرغ وصالی ای بت عالی رای

دادی لقبم همای گیتی آرای

من فارغم از دانهٔ هرکس چو همای

تو نیز چو سیمرغ به کس رخ منمای

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۲

 

از شهر تو رفت خواهم ای شهرآرای

جان را به وداع کوتهی رو بنمای

از جور تو در سفر بیفشردم پای

دل را به تو و تو را سپردم به خدای

خاقانی
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۹

 

جانی که به راه رهنمون دارد رای

وز حسرت خود میان خون دارد جای

عقلی که شود به جرعهای درد از دست

در معرفت خدای چون دارد پای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۳۵

 

شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای

سر سوخته پای بسته نی بند و گشای

کس چون من اگر چه پای بر جا نبود

از آتش فرق، پای من رفت ز جای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۴

 

شمع آمد وگفت: آمدهام شب پیمای

تا بو که از آتش برهم در یکجای

آتش چو به پای رفت شد عمر به سر

برگفتمت این حدیث از سر تا پای

عطار
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

ای خالق ذوالجلال وای بار خدای

بیشم مدوان در بدر و جای بجای

یا خانه امید مرا در دربند

یا قفل مهمات مرا در بگشای

اثیر اخسیکتی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۹۰

 

زین گونه که حال ماست ای بار خدای

گر دست نگیری تو در آییم از پای

[یا] صبر کرامت کن و تسلیم و رضا

یا صدمت قهر خویش ما را منمای

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۹۵

 

دل پرتو لطف تست رایش بفزای

در مقعد صدق خویش جایش بنمای

شهباز سپید عالم پاک است او

این زنگلهٔ خاک زپایش بگشای

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۹۳

 

آزار چو باز و آز چون بط منمای

چون بوم سوی سلامت طبع گرای

زآنند دراز عمر و فرخنده لقای

کازار نجست کرکس و آز همای

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الحادی عشر: فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة » الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان » شمارهٔ ۵۵

 

دل را چو فتاد با غم عشق تو رای

چندانک توانی به غمش می افزای

تا جان دارم دست من و دامن تو

زین سر نروم تا که بُباشم برپای

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الحادی عشر: فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة » الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان » شمارهٔ ۵۷

 

من معذورم اگر شوم هرزه درای

با عشق تو عقل کی بماند برجای

چون مظهر مظهرت منم در همه جای

شاید که به من فخر کند خلق خدای

اوحدالدین کرمانی
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۱

 

گل گرچه بنکوییست انگشت نمای

سرو ارچه بشاهدیست بستان آرای

اینک رخش، ای گل تو قدم رنجه مکن

وینک قدش، ای سرو تو بالا منمای

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۲

 

ز آمد شدن تو گرچه باشم در وای

تا ظن نبری کز تو بگردانم رای

چندانکه روی و آیی ای شهر آرای

همچون نفست در دل من باشد جای

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۳

 

گز زآنکه ترا بکشتنم باشد رای

باشم سوی خویش مرگ را راهنمای

در اتش اگر رضای طبعت بینم

چون شمع بسر شوم در آتش نه پای

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۴

 

هان ای دل حیرت زدۀ بی سر و پای

گر هست ترا بخدمت جانان رای

در ظلمت شب چنان روش کن ترا

چون شمع بجز پای نماند بر جای

کمال‌الدین اسماعیل
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۷۷۵

 

هان ای دل هرزه گوی ناپابرجای

برخاسته یی بقصد آن شهر آرای

از پای در آیی تو ز برخاستت

بنشین تو شمع تا بمانی بر پای

کمال‌الدین اسماعیل
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode