گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۲

 

از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس

میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس

جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد

این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس

گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

 

ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس

خلوت بساز خالی از زاهد موسوس

زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی

پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس

بار رهست دفتر دستار نیز بر سر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

 

دارد به سجده شبها به روی بر زمینی

بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش

در حسن دارد آنی از لطف هم دهانی

چندانکه باز جونی آن هست و نیست اینش

آن لب به آستین ها چون پاک کردی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۸

 

در زورق حیات است جان رقیب خائف

بارب نگاه دارش از باد نامخالف

ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان

صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف

تا بپری به جانان کردند وقف جان را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱

 

پیش رخ نو مه را حسنی چنان ندیدم

این اختر سعادت بر آسمان ندیدم

از ضعف شد تن من دور از تو استخوانی

پیش سگان کویت این استخوان ندیدم

بار غمت گر آن را بر دل گران نماید

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۲

 

در دست در درونم درمان آن ندانم

ساقی بیار جامی پ ز زهرو وارهانم

از پیش بر گرفتم رخت وجود پیش آی

تا یک نفی ببینم روی نو پس نمانم

دوراست کوی جانان ای باد و من ضعیفم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۵

 

ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم

آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم

ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب

هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم

مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم

مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم

بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع

آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم

من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

 

ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن

بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن

ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل

این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن

طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۴

 

داری لب و دهانی شیرین ولی چه شیرین

بر رخ خطی و خالی مشکین ولی چه مشکین

غارتگریست زلفت ظالم ولی چه ظالم

عاشق کشیست چشمت بیدین ولی چه بیدین

از ماه رنگ گیرد هر چیز و اشک ما هم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

 

گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن

من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن

زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری

یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن

هر کس به دفع دردی آرام یابد و من

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۵

 

گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن

عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن

گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله

هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن

در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۶

 

ما باز دل نهادیم بر جور دلستانان

ما را به ما گذارید باران و مهربانان

از بیم بد زبانان بردن نمی توانیم

الا به زیر لبها نام شکر دهانان

با چشم و غمزه تو افتاده جان شیرین

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۵

 

از فرقت تو هر دم خون بارم از دو دیده

گر دیدنت نباشد بیزارم از دو دیده

چشمم نمی تواند روی رقیب دیدن

آری همین توقع میدارم از دو دیده

گر نیستم به مهرت صادق چو صبح، بادا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۶

 

اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده

در شیشه هرچه باشد از وی همان چکیده

باشد هنوز چشمم همچون مگس بر آن لب

گر عنکبوت بینی بر خاک من تنیده

از آب بر کشیده صورتگر آن ورق را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۴

 

ای شیشهٔ دل ما در زیر پا شکسته

سنگیندلی گزیده عهد و وفا شکسته

با طاق های ابرو دلها شکسته هر سو

ما را بسیار شیشه دیدم از طاق ها شکسته

بود آرزوی زلفت دلهای عاشقانرا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۶

 

ای مردم دو چشمم مثل رخت ندیده

لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده

گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن

گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده

با عارض تو زلفت کرده دراز دستی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۲

 

آن شوخ دی براهی میرفت همچو شاهی

در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی

میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد

از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی

تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۹

 

ای بوده با تو ما را خویشی و آشنایی

با آشنای خویشت تا چند بی‌وفایی؟

دل می‌دهد گواهی کز ما دلت ملول است

آری تو راست فرمان باری تو جان مایی

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۵

 

خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی

باری برم خیالی چون نیستم وصالی

ای باد کی گذارت ز آن سو مجال باشد

بیماری و نباشد دانم تو را مجالی

امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode