گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۴

 

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش

من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست

چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم

[...]

مولانا
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۵

 

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش

سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده

بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم

این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

فرسوده قالب من همواره خاک بادا

[...]

جامی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲۸

 

هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش

رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش

آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش

سیدای نسفی
 
 
sunny dark_mode