گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت

افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت

از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج

تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت

روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت

من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت

نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر

درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت

دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت

من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت

گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت

شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت

عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت

گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت

گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی

گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت

گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

از بی وفایی یار دارم بسی شکایت

کومحرمی که گویم در پیش او حکایت

ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن

کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت

گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ

از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ

هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه

هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ

از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد

گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد

گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت

این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد

گریان ترم نموده است پستان یار آری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید

دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید

بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش

بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید

هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

ای گیسوی تو واللیل ای رویت آیه نور

از وصف روی و مویت ما را بدار معذور

ما را چه حد که گوییم وصفی ز روی مویت

کی از سیه شناسد رنگ سفید را کور

گویندحور و کوثر اندر بهشت باشد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم

دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم

غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است

ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم

نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن

از مکرمت دلم را از قید غم رها کن

من خسته وغریبم شد درد و غم نصیبم

گفتی که من طبیبم درد مرا دوا کن

ما را نبود گاهی جز درگهت پناهی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

شد ز آب چشمه چشم جویم روان به دامن

کان سرو قد کند جا شاید به دامن من

از خلق می شنیدم ز آهن پری گریزد

دیدم بتی پری رو کو راست دل ز آهن

ز ابروکشیده شمشیر چون چشم او به رویش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو

بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو

پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره

یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو

در آتش عذارت زلفت بود سمندر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده

همدم به خود نموده دمساز خویش کرده

با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان

ما را چو یار محرم بر راز خویش کرده

جوید پری ز آهن دوری پریوش من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

 

برقع ز رخ گشودی دل ازکفم ربودی

چون دل ربودی ازمن خود رو نهان نمودی

ای سرو قد مه رورفتی به حرف بدگو

هر کس هر آنچه بد گفت در حق من شنودی

از بردباری من جور توبیشتر شد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

 

ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی

از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی

هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری

خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی

از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی

یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی

یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است

نیمی ز ماهتابان وز آفتاب نیمی

دل دور از جمالش وز وعده وصالش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

تنها همی نه با من با هر کس آشنائی

با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی

کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل

از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی

گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

از چیست ترشرویی؟ بهر چه تلخ گویی؟

اندر شکستن عهد تا کی بهانه جویی

کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی

کردی سیاه بختم از بس سیاه مویی

گر درد داری از من درمان چرا نخواهی؟

[...]

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode