گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

ای چار رکن عالم خشتی ز بارگاهت

خورشید سرفرازی در سایه کلاهت

هر صبح عید دولت افلاک بهر پابوس

رویند چون غلامان گرد حریم جاهت

گیرد هلال عیدی از نعل برق سیرت

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

مگشای پیش هر کس بار فسانه چون موج

بند زبان ندارند اهل زمانه چون موج

کی بیمی از شکستن دارد به بحر هستی

تا کشتیی نگردد صید کرانه چون موج

از خویش اگر گذشتیم راه برون شدن هست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد

تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد

کی گریه می تواند خالی کند دلم را

از کاسه حبابی گرداب کم نگردد

در دست اهل همت سیماب می شود سیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

 

در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد

دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد

کی شرم می گذارد او را به صحبت من

تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد

با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

جان سختی دلم را بیداد می شناسد

قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد

مشت غبار عاشق در دام اضطراب است

گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد

چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

کو ذره ای که صد خور بار جفا نداند

کو شبنمی که صد گل درس وفا نداند

در گلشن محبت پروانه باغبان است

جایی که شعله بارد آب و هوا نداند

شبنم به گل فروشد هر جلوه غبارم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۳

 

گلزار مستمندان روی تو سیر دیدن

جان نیازمندان حرف از لبت شنیدن

درمکتب تماشا یک درس حیرت است این

از گریه چشم بستن در خنده لب گزیدن

ما دل به ناامیدی بی مصلحت ندادیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۵

 

نوروز شد که گردد باغ از سمن لبالب

از شور خنده گل گردد چمن لبالب

در حیرتم که دیگر چون خواب کینه بیند

یاری که جرعه گیرد از خون من لبالب

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۲

 

جان سختی دلم را بیداد می شناسد

قدر ستم کشان را فرهاد می شناسد

مشت غبار عاشق در دام اضطراب است

گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد

اسیر شهرستانی