گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۸

 

چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا

خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا

شب کار من گداختن و روز مردن است

تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا

چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

در راه تا رود ز من آن نازنین جدا

دستش جدا عنان کشد و آستین جدا

چون بر نشان پای تو مالم رح نیاز

نتوان چو سایه کرد مرا از زمین جدا

از لذت خدنگ ستم عضوعضو من

[...]

قدسی مشهدی
 
 
sunny dark_mode