گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷

 

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان

کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد

آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل

[...]

اوحدی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

از مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند

زانرو که آفتاب بُود زیردستشان

بر طرف آفتاب چه در خور فتاده است

[...]

خواجوی کرمانی
 
 
sunny dark_mode