گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۸

 

ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار

بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار

ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر

وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار

ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار

بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار

گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست

نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار

پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

راز نهان خویش جهان کرد آشکار

در منصب وزارت دستور شهریار

بگشاد روزگار زبان را به تهنیت

چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار

فخر ملک عماد دول صاحب آجل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲

 

پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار

و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار

گر پار روزگار من از تیر تیره بود

امسال روشن است ز خورشید روزگار

زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷

 

دل بی‌قرار دارم از آن زلف بی‌قرار

سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار

داند نگار من که چنین است حال من

زان چشم پُر خمار و از آن زلف بی‌قرار

ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار

گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار

شب در بهار میل‌ کند سوی‌کو تهی

آن ‌زلف چون شب‌ است بر آن روی چون بهار

در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار

از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار

از قندهار سایهٔ او تا به قیروان

وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار

نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار

دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار

آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر

وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار

از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

ای پرنگار گشته ز تو ‌دور روزگار

وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار

گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی

جای تو بحر و در دهنت در شاهوار

آری به اتفاق تویی آن صدف که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۴

 

شادیم و کامکار که شاد است و کامکار

میر بزرگوار به‌عید بزرگوار

پیرایهٔ مفاخر میران مملکت

فخری‌که ملک را ز نظام است یادگار

فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب ‌که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۱۲

 

دریاست خاطر من و گوهر در او سخن

در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار

شعری که خاطرم به معانی بپرورد

باشد یکی طویله پر از در شاهوار

در نقد و در شناختن شعرهای خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

شادیم و کامکار که شادست و کامکار

میر بزرگوار به عید بزرگوار

پیرایه ی مفاخر میران مملکت

فخری که ملک را ز نظام است یادگار

فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب‌ که هست

[...]

امیر معزی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

ای من غلام عشق که روزی هزار بار

بر من نهد ز عشقِ بتی صد هزار بار

این عشق جوهریست بدانجا که روی داد

بر عقل زیرکان بزند راه اختیار

جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

ما را مدار خوار که ما عاشقیم و زار

بیمار و دل‌فگار و جدا‌مانده از نگار

ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم

از گشت آسمان وز آسیب روزگار

زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست‌‌؟!

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید

 

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار

چونان نمود کل اثیری اثر به کوه

کاجزای او گرفت همه طرف جویبار

از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک

[...]

سنایی
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - هم در مدح اتسز گوید

 

امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار

و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار

امروز عون دولت خوارزمشاه کرد

بر رغم شرک قاعدهٔ شرع استوار

در زد بروزگار عدو آتش فنا

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - نیز در مدح اتسز گوید

 

ای بسته و گشاده بسی دشمن و حصار

در هر دو حال باد ترا کردگار یار

تأیید تو شکسته بیک حمله صد مصاف

اقبال تو گشاده یک لحظه و صد حصار

بر موجب رضای تو ایام را مضا

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - در مدح ملک اتسز

 

بنشاند باد فتنه ز شمشیر آبدار

فرمانده ملوک ، خداوند روزگار

خورشید خسروان ، ملک اتسز، که تیغ او

اندر جهان معالم حق کرده آشکار

شاهی ، کز و لوای ظفر گشت مرتفع

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - در مدح مجد‌الدین علی بن جعفر

 

زان زلف بی‌قرار دلم گشت بی‌قرار

زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار

سر پر خمار خوش تر و دل بی‌قرار به

زان چشم پر خمار وزان زلف بی‌قرار

چون تارهای زلف تو گشتست روز من

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۹۷ - در مدح ملک اتسز

 

مظلم شبی دراز از طرهٔ نگار

گشته سیه زمان و شده تیر روزگار

افلاک شسته چهرهٔ خود را برنک تیر

و آفاق کرده جامهٔ خود را بلون قار

بر خلق تنگ گشته مساکن چو کام کور

[...]

وطواط
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۴
sunny dark_mode