گنجور

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۸ - در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

 

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار

گر در کنار یار بود، خوش بود بهار

ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار

می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار

منوچهری
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود

 

چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار

خسرو علاء دولت سلطان روزگار

مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک

هست از ملوک گیتی شایسته یادگار

بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - مدح علاء الدوله مسعود

 

بنیاد دین و دولت می دارد استوار

سلطان تاجدار و جهاندار بختیار

خسرو علاء دولت شاهی که دولتش

اندر زمانه فصل خزان را کند بهار

مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - مدح امیر ابونصر پارسی

 

بونصر پارسی سر احرار روزگار

هست از یلان و رادان امروز یادگار

آبیست از لطافت و بادیست از صفا

بحریست از مروت و کوهیست از وقار

همت به روی و رایش بفراخت چون قمر

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵ - ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود

 

ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار

هستند گاه حمله بزرگان کارزار

گردان سرکشند و دلیران چیره دست

شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار

در دستشان کمان ها مانند ابرها

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶ - در ثنای ملک ارسلان

 

با روی تازه و لب پر خنده نوبهار

آمد به خدمت ملک و شاه کامگار

سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک

ذات عزیز او را پرورد در کنار

گردون دادگستر و مهر جهان فروز

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۳ - به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است

 

ای کینه ور زمانه غدار خیره سار

بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار

هر هفته انده دگر آری به روی ما

رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار

یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

در دل چو خیره خیره کند عشق خار خار

با رنج دیر دیر کند صبر دار دار

در تن خزد ز بویه وصل تو مور مور

در من جهد ز انده هجر تو مار مار

سر در کشم به جامه در از شرم زیر زیر

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۲ - صفت یار خط برآورده

 

تا شد تمام منکسف آن آفتاب تو

چون چرخ پر ستاره شد از اشک من کنار

آری چو آفتاب شود منکسف تمام

از چرخ کوکبان همه گردند آشکار

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » ماههای فارسی » شمارهٔ ۶ - شهریور ماه

 

شهریور است و گیتی از عدل شهریار

شادست خیز و مایه شادی بر من آر

باده شناس مایه شادی و خرمی

بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار

ای کامگار بر دل من خیز و باده ده

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » نام روزهای فرس » شمارهٔ ۱ - اورمزد روز

 

امروز اورمزدست ای یار میگسار

برخیز و تازگی کن و آن جام باده آر

ای اورمزد روی بده روز اورمزد

آن می که شادمان کندم اورمزدوار

تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » نام روزهای فرس » شمارهٔ ۲۲ - باد روز

 

چون باد روز روز نشاط آمد ای نگار

شادی فزای هین و بده باده و بیار

باده ست شادی دل پیوسته باده خور

بی باده هر چه بینی باد هوا شمار

این باده را اگر نه چنین باشدی بدانک

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود

 

این آتش مبارز و این باد کامگار

وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار

مسعود سعد سلمان
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر

 

خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار

کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار

نقش خورنقست همه باغ و بوستان

فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار

فرشی فگنده دشت، پر از نقش بافرین

[...]

عمعق بخاری
 

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم

 

ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار

مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار

فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان

آسوده زیر سایه چتر تو روزگار

هم کف ذات جود ترا میغ درفشان

[...]

ابوالفرج رونی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار

کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار

داده قرار زاول و هند و نهاده روی

بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار

از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰

 

تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار

بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار

از برف شد بدایع کهسار در حجاب

وز ابر شد صنایع خورشید در حصار

هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱

 

بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار

با عصمت و عنایت و تأیید کردگار

کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی

داده به عقل مملکت شرق را قرار

کم گشته از سیاست او کید دشمنان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳

 

این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار

فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار

سلطان کامکار ملکشاه دادگر

آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار

پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۴
sunny dark_mode