گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

از کوی زهد ساحت میخانه خوشتر است

وز ورد صبح نعره مستانه خوشتر است

یک دانه نقل از کف رندان درد نوش

در دست ما ز سبحه صد دانه خوشتر است

پیمان زهد اگر شکند محتسب به می

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

درویش را سرا سر کوی فنا بس است

ترک متاع و خانه متاع سرا بس است

گو هرگزم ز فرش منقش مباش رنگ

پهلو منقش از اثر بوریا بس است

گر خازن حرم نزند نعره درای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

خوش آن که وقت گل لب جویی گرفته است

در پای سرو دست سبویی گرفته است

جعد بنفشه را که چمن مشکبوی ازوست

بر بوی زلف غالیه بویی گرفته است

از جنگ و آشتی کسان می رمد دلم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

صاحبدلی که نرد وفا عاشقانه باخت

نقد دو کون در ره یار یگانه باخت

کوی فنا و فقر عجب کارخانه ای ست

خوش آن که هر چه داشت درین کارخانه باخت

بربود شیخ صومعه را لذت سماع

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

چشمت ز غمزه تیغ و ز مژگان خدنگ ساخت

با عاشقان غمزده اسباب جنگ ساخت

بر من ز جورت این همه سختی که می رسد

می بایدم تنی چو دل تو ز سنگ ساخت

پی چون به شهر وصل برد بارگی صبر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

سودای عشقت از دو جهانم یگانه ساخت

واندوه گاه گاه مرا جاودانه ساخت

شمشاد را ز زلف تو کوتاه بود دست

دستش مباد هر که ازان چوب شانه ساخت

از خانه کمان تو هر مرغ تیز پر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

درمانده ای به حکم قضا از بلا گریخت

زد طعنه جاهلی که فلان از قضا گریخت

چون از قضا گریز تواند کسی که بود

دست قضا عنان کش او هر کجا گریخت

بس اهل معرفت که ز بیگانه آفتی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

چشمم خیال قد تو جز نخل تر نبست

نخل خیال را کس ازین خوبتر نبست

نگذشت در غم تو شبی کآتشین دلم

از دود آه راه نفس بر سحر نبست

برداشت وصلت از سر ما سایه وه که بخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

دردا که یار جانب ما را نگه نداشت

آیین مهر و رسم وفا را نگه نداشت

شد خاک پای در ره او صد خداشناس

فارغ گذشت و راه خدا را نگه نداشت

چشم حوادثش مرساد ار چه غمزه اش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

آن سنگدل چو پیش اسیران غم نشست

یارب سبب چه بود که بسیار کم نشست

خواهم نشست با تو همی گفت یک دو روز

اکنون که کرد وعده وفا یک دو دم نشست

گر نیست در کفم گلی از روضه حرم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

در بزم ما که می رود از نقل و جام بحث

ای محتسب مکن ز حلال و حرام بحث

زان زلف و رخ که حجت دور و تسلسل است

باشد میان اهل نظر صبح و شام بحث

زان ماجرا که باده فرو ریخت از لبت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

ز ایوان کاخ میکده آمد علی الصباح

مرغی گرفته نامه اقبال در جناح

مضمونش آنکه هر که نه می را مباح داشت

خونش بود به فتوی پیر مغان مباح

سرمایه فلاح چه باشد شراب لعل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

ای بی لب توام به دهان قند ناب تلخ

در کام جام بی لب لعلت شراب تلخ

زان دم که دهر زهر فراق توام چشاند

شد در مذاق عیش مرا خورد و خواب تلخ

از دل که سوخت ز آتش غم چاشنی مگیر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

ما خسته خاطریم و دل افگار و دردمند

زان یار جنگجوی و نگار جفاپسند

ای ناچشیده چاشنی درد بیدلان

از حال ما بترس و بر احوال ما مخند

می کرد جا به خاطر ما پند پیش ازین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

شب ماه عید را ز شفق چرخ جلوه داد

بر کف حریف لعل قبا جام زر نهاد

خونین دلی که بود جگر بسته اشک او

بر روی زرد یک سر ناخن جگر گشاد

نی نی که نعل زر به بساطی که یافت رنگ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

ساقی به شکل جام زر آمد هلال عید

می ده به فر دولت سلطان ابوسعید

قفلی که روزه بر در عیش و نشاط زد

شکل هلال عید ز زر ساختش کلید

من بعد ما و عید و می لعل و عیش نقد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

تو طفل خردسالی و ما پیر سالخورد

با ما ببین که عشق تو پیرانه سر چه کرد

چشم سیاه سرخ چه سازی به خون من

موی سفید من نگر ای جان و روی زرد

بگشای بند زلف که افتاد صد گره

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد

جویای آب تشنه لب اندر سراب مرد

یاری که پاک کرد به دامن رخم ز اشک

خون جگر چکید چو دامان خود فشرد

لاغر شدم چنان که چو چنگ از برون پوست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

خاکی که زیر پای خود آن شوخ بسپرد

صد جان بها دهند اگر پا بیفشرد

مشتاق کعبه را ز بساط حریر به

ریگ حرم که در ته پهلو بگسترد

مویی شدم ز فقر و فنا کو قلندری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

با آنکه اهل دل ز علایق مجردند

در دام زلف سلسله مویان مقیدند

سرگشتگان کوی بتان را تویی مراد

مقصد یکی ست کعبه روان را اگر صدند

پیش من ای رفیق بد نیکوان مگوی

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۶
sunny dark_mode