گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶

 

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

[...]

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را

باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را

کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من

تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را

هیچ خیال آن پری از نظرم نمی‌رود

[...]

حکیم نزاری
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را

باد به گوش او رسان حال دل رمیده را

از من دل‌رمیده گو ای بتِ دلستان من

بار ِفراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را

گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود

[...]

جهان ملک خاتون
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

نیست هوای بوستان، کنج قفس خزیده را

لاله‌ستان خود کنم، سینهٔ داغ‌دیده را

قاصد اگر شنیده‌ای، از لب یار وعده‌ای

رخصت بازگشت ده، جان به لب رسیده را

چشم رقیب گفتمش، محرم روی خود مکن

[...]

حزین لاهیجی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷

 

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را

در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد

کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام

[...]

فروغی بسطامی
 

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می‌کنم

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
sunny dark_mode