گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن می‌زد

چو بی‌لعل لب شیرین به پای خویشتن می‌زد

صبا آشفته شد وقت سحر زان طره و عارض

بنفشه بر گل سیراب و سنبل بر سمن می‌زد

امید مقدمت می‌داشت فراش چمن روزی

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode