گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۰

 

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

[...]

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۲

 

تنم جایی و دل جایی ندارم زَهرهٔ گفتن

دلم آن جا و تن زاین جا ندارد قوت رفتن

کسی کآشفته ی اویم ندانم با که بر گویم

یکی محرم همی جویم که داند راز بنهفتن

چو ماه از پرده شد پیدا تحمل کی کند شیدا

[...]

حکیم نزاری
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

[...]

سیف فرغانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷

 

حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن

چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن

دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون

که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن

گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode