گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پریوش را

توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را

ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش

که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را

منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به

[...]

فضولی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

درین کشور چه میپرسی غرور حسن سرکش را

که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را

ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد

که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را

درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹

 

ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش را

کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را

فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد

کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را

به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰

 

بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش را

به فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش را

دو بالا می شود شور جنون در دامن صحرا

که گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش را

ز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش را

به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را

ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل

که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را

نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۰

 

توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را

نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

به نرمی می‌توان تسخیر کردن خصم سرکش را

به آب آهن برون می‌آورد از سنگ آتش را

تلاش همدمی با تیره‌روزان میمنت دارد

که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را

ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل

[...]

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را

کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را

سر خود آرد و در حلقه فتراکش آویزد

اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را

درون کلبه تاریک خود چشمی که من دارم

[...]

سیدای نسفی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را

که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را

دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد

حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!‏

برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم

[...]

جویای تبریزی
 
 
sunny dark_mode