گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

ندارد در خور من باده ای گردون مینایی

مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را

به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم

که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را

ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را

نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را

ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد

که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟

ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

 

مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود را

به هر آیینه تاریک منما جوهر خود را

تو ای پروانه عاجز، تلاش قرب آتش کن

که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را

ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

[...]

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

[...]

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲

 

ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را

به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را

چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم

که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را

کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را

از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم

که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را

زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را

[...]

جویای تبریزی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را

نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را

اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد

به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را

فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد

[...]

حزین لاهیجی
 
 
sunny dark_mode