گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد

نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد

چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی

جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد

چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی

[...]

حکیم نزاری
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۹

 

دل من در طلبکاری وصل تو به جان آمد

ز دست جورت ای دلبر جهانی در فغان آمد

ز جورت گفتم ای دل ترک مهرش کن مکش خواری

جوابم داد و گفت آری به دل گر بر توان آمد

چو چشم مست خون خوارش خطا کرد از جفا بر من

[...]

جهان ملک خاتون
 

هلالی جغتایی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

خراسان سینهٔ روی زمین از بهر آن آمد

که جان آمد درو، یعنی عبیدالله خان آمد

زهی خان همایون‌فر که بر فرق همایونش

پر و بال همای دولت او سایبان آمد

شهنشاه فلک مسند، که بهر خواب امن او

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

دلم، پیش لبت، با جان شیرین در فغان آمد

خدا را، چاره دل کن، که این مسکین بجان آمد

بیا، ای سرو، گلزار جوانی را غنیمت دان

که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد

ببزم دیگران، دامن کشان، تا کی توان رفتن؟

[...]

هلالی جغتایی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد

دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد

سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم

که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد

نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فی در الفاظه فی مدیحه ایضا

 

شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد

که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد

چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش

مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد

تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را

[...]

محتشم کاشانی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷

 

بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد

چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد

تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما

ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد

بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می

[...]

کلیم
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد

ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد

ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم

عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد

ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را

[...]

سیدای نسفی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰۳

 

به دل گفتم که خواهد غمزهٔ نامهربان آمد

چو رفت این بر زبانم، تیر ناگه بر نشان آمد

حزین لاهیجی
 
 
sunny dark_mode