×
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹
عصا و رعشهای در دست از پیری به ما مانده
ز دستانداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
[...]
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۲
نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
[...]