قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰ - بهاریه و خطاب به ابر
الا ای پرده تاری به پیش چشمه روشن
زمانی کوه را تَرگی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۹
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشهای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نماییگه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش علیبن حسن بحری
الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان
که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن
چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا
[...]
وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۵۲ - نیز در مدح اتسز
هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
[...]
انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۸۸ - طلب پنبه و روغن کند
ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری
به روز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبهٔ روزن
پس ای سردی و تاریکی که در من هست بازم خر
ازین سردی و تاریکی به اندک پنبه و روغن
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۴۸
دمت دمعی با جفان و لست مذنب جانی
و صارالقلب مشعوفا بالفاظ کمر جان
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۴۸
لئن الف النوی قلبی بحب الوصل انسانی
کذالم یستوجب علیه کل انسان
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
که پوشیده نمیماند در آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ بیقیمت چو خورشید اندر او تابد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
حلاوتهای آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن