گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

 

چو او در بزم ارباب هوس می‌رفت و می‌آمد

مرا جان در بدن همچون نفس می‌رفت و می‌آمد

ز شوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را

تذرو رنگ بیرون از قفس می‌رفت و می‌آمد

اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما

[...]

جویای تبریزی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد

نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد

هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری

دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد

صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها

[...]

قصاب کاشانی
 

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

که اندر این کاروان یارب چه کس می‌رفت و می‌آمد

که از روز ازل بانگ جرس می‌رفت و می‌آمد

زهی زان نور بی‌پایان خهی زان عشق بی‌انجام

شهاب بیکران بی‌حد قبس می‌رفت و می‌آمد

شد از شرب نهان ما تو گویی محتسب آگه

[...]

حکیم سبزواری
 
 
sunny dark_mode