امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همیکردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش میخلد در سینه عقربها
همهشب در تب غم میپزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود میپزم شبها
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شبها
ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لبها
شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف
همیخوانند طفلان قصه حسنت به مکتبها
به خواب ار بر درت یابند جا جانهای مشتاقان
[...]
امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷
مه من در شبستان چونکه نو شد جام می شبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
من و بیداری شبها و شب تا روز یاربها
نبیند هیچکس در خواب، یارب! اینچنین شبها
گشادی تا لب شیرین به دشنام دعاگویان
دعا میگویم و دشنام میخواهم از آن لبها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشتهای آسمان شبها
ترا بر سینه پیکانهاست هرسو نیست کوکبها
دل بیخود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقربها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ز شهر دوست میآیم پیام عشق بر لبها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتبها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهبها
چُو من هر کَس طبیبی دارد ، از زحمت چه غم دارد
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۱
مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلبها
که باشد بادبان کشتی دل دامن شبها
چه محو ناخدا گردیدهای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بیدردان علاج درد خود جستن به آن ماند
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۷۳
نمیآیی به بیداری چو در آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسهای در خواب از آن لبها
صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۷۴
به چشم مردم آگاه، این فرسودهقالبها
سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهبها
نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یاربها
که نبود خلوت در بستهای چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتحالباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
زهی فراش زلف عنبرینت طره شبها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
ز بس جوش اثر زد از تب شوق تو یاربها
فلک در شعله خفت از شوخی تبخال کوکبها
درین محفل که دارد خامشی افسانهٔ راحت
به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها
ز گرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرم کم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
به گردون میرسد فریاد یارب یاربم شبها
چه شد یارب در این شبها غم تاثیر یاربها
به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم
ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلبها
هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو
[...]
حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸۲
به این شوخی اگر ریزد، سخن مستانه زان لبها
فرو ریزد، شکست توبه، از آغوش مشربها
چو ابر از فیض ریزش، گرمی حرص و هوا بشکن
علاجی از عرق کردن ندارد بهتر، این تبها
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان میگزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
[...]
رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۹۹ - نظیری نیشابوری
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهرگشت و باطل کردمذهبها
به اندک التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگرنازی کند در دم فرو ریزند قالبها