گنجور

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

جنونی کو که سرگردان کنم در دیده طوفان را

ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را

گرفتم سرمه از خاک ره نازی که می‌بینم

عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را

پرستار سر زلفی شدم وز شرم می‌سوزم

[...]

فصیحی هروی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

به سان شانه‌ات سرپنجه گردانم گریبان را

به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را

نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر

به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را

مگو از گریهٔ بی‌حاصلم کاری نمی‌آید

[...]

کلیم
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش

چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را

تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند

دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را

ابوالحسن فراهانی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را

دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را

ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن

به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را

صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰

 

نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را

اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را

به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟

که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را

به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱

 

به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را

غبار خط لب بام است این خورشید تابان را

در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد

هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را

مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را

رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را

دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد

ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را

چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را

مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را

دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن

به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را

ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

 

مکن کوتاه در ایام خط زلف پریشان را

که باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان را

ز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلت

ز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان را

می روشن گهر میخانه را تاریک نگذارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟

که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را

اگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آری

چراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان را

رسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را

پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را

لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین

سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را

یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را

که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را

نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر

ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را

به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۲

 

نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟

که عینک هست میزان قیامت دوربینان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۳

 

به آسانی شود دل‌ها مسخر گوشه‌گیران را

ید طولاست در صید مگس‌ها عندلیبان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۴

 

کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را

که سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۵

 

ز نقصان گهر باشد گران‌خیزی بزرگان را

که خودداری میسر نیست گوهرهای غلتان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۶

 

نشاط ظاهر از دل کی برد غم‌های پنهان را؟

گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۶۷

 

عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را

سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳

 

اگر تمکین حسنش بگذرد در دل گلستان را

ز لنگر بگسلد شبنم، کمند مهر تابان را

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را

که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را

به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول

صدف زندان نماید قطره باران نیسان را

چه داند دلبری طفلی که در گلزار میخواری

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode