گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۱

 

اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان

و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان

تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید

هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان

طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۲

 

زهی چشمی که می بینیم دایم این لقای تو

منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو

بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق

که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو

هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۳

 

بیا ای راحت جانم که جان من فدای تو

سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو

دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد

به جان تو که جان من ندارد کس به جای تو

ز خورشید جمال تو جهانی نور می یابد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۶

 

بیا ساقی بده جامی که جان من فدای تو

سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو

تو سرمستی و من مخمور طبیبی تو و من رنجور

تو سلطان خراباتی و من رند گدای تو

ز ساز مطرب عشقت جهانی ذوق می یابد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۷

 

تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو

کنم جان عزیز خود فدای که فدای تو

نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی

چه خوش باشد اگر یابد نوائی بینوای تو

دلم خلوتسرای تست غیری درنمی گنجد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۹

 

ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو

محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو

اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد

نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو

به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲۸

 

بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو

مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو

به کنجی گر کنی رغبت در آ در گوشهٔ دیده

به گنجی گر بود میلت دل ویرانه ای را جو

شعاع مهر نور او ببین در ذرهٔ روشن

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳۷

 

درین دریا درآ با ما و عین ما به ما میجو

چه می خواهی ازین و آن خدا را از خدا می جو

عجب حالیست حال ما که گه موجیم وگه دریا

به هرصورت که بنماید از آن معنی ما می جو

خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

 

هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او

غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او

نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد

طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او

مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۷

 

نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او

همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او

مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان

بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او

به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۹

 

به هرحسنی که می بینم جمالش می نماید رو

به معنی دو یکی یابم به صورت گرچه باشد دو

به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت

به صد صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو

بیا تو آینه بردار و روی خود در آن بنما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۰

 

درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه

چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه

خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست

بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه

ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۱

 

درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه

رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه

طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست

چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه

خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۵

 

بیا ای ساقی مستان و جام می به مستان ده

بیا آب حیاتت را به دست می پرستان ده

به میخواران مده می را که قدر می نمی دانند

چو خیری می کنی ساقی بیاور می به مستان ده

بیا ای صوفی صافی و دُرد درد دل درکش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۹

 

چنین دیوان که ما داریم از دیوان دیوان به

چه جای دیو با دیوان که از ملک سلیمان به

دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان

که دُرد درد عشق او به نزد ما ز درمان به

رهاکن کفر و هم کافر مسلمان باش مردانه

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۳

 

در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی

به چشم ما نظر می‌کن که تا نور خدا بینی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی

مگر آئینه گم کردی که بی‌آئینه می‌گردی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۰

 

به چشم مست ما نگر که نور روی او بینی

همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی

خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان

بود این رشته یک تو و لیکن تو دو تو بینی

در آ با ما درین دریا و با ما یکدمی بنشین

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۲

 

بیا بر چشم ما بنشین که خوش آب روان بینی

دمی از خود بیاسائی سر آبی چنان بینی

در آ در گوشهٔ دیده کناری گیر از مردم

که بر دست و کنار آنجا کنارش در میان بینی

خیال عارضش جوئی در آب چشم ما می جو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۸

 

مرنجان جان باقی را برای این تن فانی

دریغ از آن چنان جانی که بهر تن برنجانی

به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی

قناعت کن ز کسب خود بخور نانی به آسانی

هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

 

زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی

دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی

چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی

خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی

خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode