گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۶

 

زهی رخسار و خطت آیت لطف و ستم با هم

امید و بیم عشقت مایه شادی و غم با هم

چه گویم وصف رخسار و دهانت کان گل و غنچه

ز بستان وجود افتاده و باغ عدم با هم

برو مطرب که در چنگ غم هجران چو عود امشب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۵

 

خیالی بود یارب دوش یا در خواب می‌دیدم

که رویش در نظر بر کف شراب ناب می‌دیدم

به اکسیر سعادت یافتم آخر بحمدالله

وصالش را که همچون کیمیا نایاب می‌دیدم

چه حاجت بود شمع افروختن در بزم او یارب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

 

بسی سوزند ازان شمع دل افروزی که من دارم

ولی تاثر دیگر دارد این سوزی که من دارم

مگر روز تو را شب سازم از بی مهری ای گردون

که بی آن مه ز شب کم نیست این روزی که من دارم

چه رنجاند طبیبم چون بود صد درد را مرهم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۵

 

من دلخسته هر دم بهر آن نازک بدن میرم

گه از رنگ قبا گاهی ز بوی پیرهن میرم

چو سایه از سرم برداشت آن سرو روان باری

روم بر یاد او در سایه سرو چمن میرم

شهید عشق را جز من کسی ماتم نمی دارد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶

 

گهر کز وصف آن لبهای شکرخند می ریزم

نه گوهر بلکه شکر می فشانم قند می ریزم

دلم دریای خون آمد به رویش چشمم آن کشتی

کش از ته می تراود خون دل هر چند می ریزم

نمی آید چو تو هر چند کاندر قالب فکرت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۷

 

من ای ساقی نه آنم کز می گلرنگ بگریزم

می گلرنگ ده کز عقل پرنیرنگ بگریزم

ز شهرستان هستی رو به کنج نیستی آرم

به صحرای فراخ از گوشه های تنگ بگریزم

چنان از خودپرستان وحشتی دارم که گر بینم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳

 

نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم

همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم

دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره

ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم

مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

 

چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم

سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم

ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب

به گرد کوی وی تو نعره‌زنان افغان‌کنان باشم

به هر گونه که باشم از من بدروز نپسندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۶

 

چو نتوانم که بر خاک کف پایش جبین مالم

ز دورش بینم و روی تظلم بر زمین مالم

من و بوسیدن آن ساعد سیمین محال است این

گذارد کاشکی تا روی خود بر آستین مالم

چو خواهم پای بوسم آن مگس را کز لبش خیزد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷

 

ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می بینم

ولی سررشته امید ازو بگسسته می بینم

عنان دل نمی بینم به دست خویشتن زان دم

که گرد گل تو را از سنبل تردسته می بینم

قدم لام است و بالایت الف زان دوست می دارم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

 

من بی صبر و دل کان شکل زیباهر زمان بینم

بلای جان شود هر دیدن و من همچنان بینم

سوار شوخ من در جلوه ناز و من حیران

گه آن پا و رکاب و گاهی آن دست و عنان بینم

نهاده بر کمان تیر از پی صید و من مسکین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

 

چه حسن است این که گر هر دم رخت را صد نظر بینم

هنوزم آرزو باشد که یک بار دگر بینم

چنین شوقی که من دارم چه تسکین یابد ار ناگه

برون آیی و چون عمر عزیزت در گذر بینم

مگو در ماه و خور بین الله الله چون بود ممکن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

 

به راه توسنش صد نازنین را خاک می بینم

سر چندین عزیزش بسته بر فتراک می بینم

به تیغ غمزه خواهد ریخت خون صد مسلمان را

چنین کان ترک کافرکیش را بی باک می بینم

همی روبم به مژگان تا نگردد پایش آزرده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۳

 

چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمی‌خواهم

چه جای دیده روشن که جان در تن نمی‌خواهم

میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبهٔ غم را

که بی‌روی وی این ویرانه را روشن نمی‌خواهم

ز تار و پود هر جنسی تنش آزار می‌گیرد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸

 

بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم

چو شمع از محنت شبهای تار خویشتن گریم

ندارم مهربانی تا کند بر حال من گریه

همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم

مرا هم در غریبی شوخ چشمی آفت جان شد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۲

 

کجا باشد چو تو شوخی کماندار و کمند افکن

شکرگفتار و شیرین لب سمن رخسار و سیمین تن

خرامان هر کجا باشی رخ ما و کف آن پا

سواره هر طرف رانی سر ما و سم توسن

سپاهی کشته شد هر گوشه ای تیر نظر مگشا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۵

 

بیا ای ساقی مهوش بده جام می رخشان

به روی شاه ابوالقاسم معزالدوله بابرخان

شهنشاه فلک مسند که زد از دولت سرمد

قدم بر تارک فرقد علم بر طارم کیوان

رخش آیینه دل‌ها لبش حلال مشکل‌ها

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۷

 

بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان

نه چشم است آن که دین غارت کن تازیک و ترک است آن

به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا

به شکل قد دلجویت نخیزد سرو در بستان

ز میگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۶

 

نه زهد آید مرا مانع ز بزم عشرت اندیشان

غم خود دور می دارم ز بزم عشرت ایشان

به جایی کاطلس شاهان نشاید فرش ره حاشا

که راه قرب یابد دلق گردآلود درویشان

مباش آن شوخ گو شرمنده ز آیین جفا کوشی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۹

 

حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن جانان

که نبود بوی جانان جز نصیب پاکدامانان

پر از لاله ست صحرا داغ هجران دیده ای گویی

گذشته ست آن طرف از دیده ها خون دل افشانان

تو خوش زی ای به بزم وصل در سر ساغر عشرت

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode