گنجور

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد

نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد

هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری

دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد

صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد

به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد

خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم

که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد

حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

مگر تیر جفای یار پر در بسترم دارد

که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد

محبت این‌قدر دارد به قتلم کز پس مردن

به جای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد

مرا سوزاند و دست از دامن من دل برنمی‌دارد

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد

دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد

وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن

خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد

ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

درشتی از مزاج سخت‌طینت کم نمی‌گردد

کنی چندان که نرم الماس را مرهم نمی‌گردد

به تن زینت‌پرستان را گر از هستی نمی‌باشد

سفالین کوزه زردار جام جم نمی‌گردد

ز اسباب جهان بگذر که گر عیسی است در گیتی

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

از آن رو سرمه دنباله‌دارش قصد جان دارد

که چشمش نیم کش پیوسته ناوک در کمان دارد

حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی

به جز جنس وفا هرچیز خواهی در دکان دارد

در این محفل به یک شوق‌اند سوزان شمع و پروانه

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

اسیران جای هم از خاک دامن‌گیر هم دارند

چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند

نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل

به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند

نمی‌دانم چه مقصود است فرزندان آدم را

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد

نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجد

به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد

کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد

هلاکم می‌کند با آنکه می‌رنجد زمن بیجا

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد

به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد

ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را

چو چیدی مهره را آن‌قدر هم برچیدنی دارد

توکل گرچه در کار است اما از پی روزی

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ

شد افشان بس که اشک حسرتم پاشیده بر کاغذ

ز تنگی‌های جا دارد درون سینه از شوقش

نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ

کند تا در جواب نامه‌اش حرف وفا پیدا

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستان‌تر

زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستان‌تر

رخش چون مهر اما پاره‌ای از مهر تابان‌تر

دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان‌تر

گذارش بر ره دل‌ها فتد گر از قضا روزی

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشته‌مژگان‌تر

ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمان‌تر

ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را

شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستان‌تر

خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

شده‌ست از بس که روز از ماه و ماه از سال رسواتر

مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر

مکن دل پایبند شاهد دنیا که در محفل

کند معشوقه بدشکل را خلخال رسواتر

ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش

که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش

مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی

که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش

سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

کنی گر رو به صحرا روی صحرا می‌شود آتش

بشویی گر به دریا روی، دریا می‌شود آتش

چو بر دل بگذرد یاد رخت عالم خبر دارد

به هر جایی که افتد زود رسوا می‌شود آتش

گرفتارم به دست تندخوی شعله‌بالایی

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش

رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش

بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو هم‌دوشی

ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش

فرنگی طفل بی‌باکی به قصد دین و ادراکی

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

صدای بال جبریل است آواز پر تیرش

چراغ خانه دل‌ها است عکس برق شمشیرش

رفیق ماه و خورشید است زآن‌رو می‌توان گفتن

که همزاد رخش ماه است و خورشید است همشیرش

رسد چون بر میان نازکش باریک‌بین گردد

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

لب آن شوخ طالب علم خندان است در واقع

چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع

سخن با آنکه او با من به لفظ خویش می‌گوید

نمی‌دانم چرا عالم پریشان است در واقع

به سر دستار می‌پیچد و من با خویش می‌گفتم

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق

در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق

نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم

پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق

برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

نمی‌رفتم برون از جاده گر هشیار می‌بودم

به منزل می‌رسیدم گر شبی بیدار می‌بودم

درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد

نمی‌خوردم بر اعضا تیشه گر هموار می‌بودم

ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم

[...]

قصاب کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode