گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۴

 

مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن

ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن

دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا

بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن

به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۶

 

دل سرگشتهٔ حیران برو ترک مناهی کن

بیا بر مسند جانم نشین و پادشاهی کن

اگر خواهی گناهت را که پوشد پرده عفوی

سرشک دیده همچون خون و رنگ روی کاهی کن

اگر دُرّ وصالش را تو جویایی چو غوّاصان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۷

 

به دل گفتم برو شست دو زلفش را پناهی کن

گوا نه مردم دیده به راهش عذرخواهی کن

بگو از شوق آن قامت قیامت می کنم هردم

سهی سروا به لطف خود به سوی ما نگاهی کن

چو زلف کافرت جانا به سودا شهرتی دارد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷۲

 

به رخ چون ماه تابانی به قد چون سرو آزادی

چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی

تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته

شدیم از جان تو را بنده نمی‌خواهیم آزادی

بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۹

 

دلم را درد و درمانی مرا تو مونس جانی

من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی

چو درد ما تو می دانی ز روی لطف جان پرور

به سوی ما گذاری کن ز روی لطف پنهانی

ز من پرسی که در هجران ما چونی بگویم چه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۰

 

تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی

تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی

قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان

از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی

بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۴

 

نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی

مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی

چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا

که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی

مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
sunny dark_mode