گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲

 

کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید

به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید

از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم

شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید

دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴

 

دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر

نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر

سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم

که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر

کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸

 

چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم

که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم

نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم

که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم

گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱

 

گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم

بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم

تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس

سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم

طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۳

 

دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن

که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن

به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر

به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن

تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۹

 

نگویم حال خود از حال من گو بی‌خبر باشد

به بی‌دردان بیان درد دل درد دگر باشد

به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی

دروغ است این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۰

 

گرفتارم میان چین زلف و چین ابرویی

چون آن کشتی که هردم می رباید بادش از سویی

به معنی برده ام پی نیستم پروانه و بلبل

که گاهی سوزم از رنگی و گاهی نالم از بویی

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱

 

نفس از لب به سوی سینه برگردید و دانستم

که او را با خیال روی جانان الفتی باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

نمی‌دانم سرشکم تا یکی خون در جهان باشد

از آن ترسم که راه ناله‌ام بر آسمان بندد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۹

 

میان یار و جان فرقی نمی‌داند دل عاشق

بلی دیوانه هرگز دوست از دشمن نمی‌داند

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode