گنجور

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را

دمی صدبار دل با دیده‌اش سودا کند خود را

شب وصل است و دل عهد خیالت تازه می‌سازد

که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را

عنان دل به دست بیخودی افتاده می‌ترسم

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

برای سوختن یک شعله کافی نیست داغم را

صد آتشخانه باید تا کند روشن چراغم را

بهارم خرمی از تازه‌رویی‌های او دارد

وگرنه غنچه‌ای دارد به دل سامان باغم را

نیم گم‌گشته شوق چراغ و آرزوی گل

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

فسون ناله‌ام شب بسته خواب پاسبانش را

که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را

ز چاک سینه‌ام دل می‌کند نظاره زلفش

چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را

نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

دل دیوانه کی در گوش گیرد پند دانا را

حباب از خیمه نتواند که پوشد روی دریا را

ملک در موسم گل آروی جام می دارد

چرا چون دیو باید داشتن در شیشه صهبا را؟

به چشم خون‌فشان رفتم ز شهرستان برون روزی

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ز ایمان همتی چون آن نگار چین شود پیدا

که از هر چین زلفش رخنه‌ای در دین شود پیدا

ز حسن ساده گل داغ خواهد شد دل بلبل

چو گرد عارض خوبان خط مشکین شود پیدا

چو زلف عنبرافشان صبحدم در باغ بگشایی

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

کجا در غربتم یک همدم دیرین شود پیدا؟

به جز شمعم که گاهی بر سر بالین شود پیدا

به گوش منصفان کافی بود صاحب طبیعت را

اگر در صد غزل یک مصرع رنگین شود پیدا

قیامت باشد آن روزی که خورشید و نگار من

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید

زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید

چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم

که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید

دل آسوده را محبت کی به جوش آرد

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

نگاهم از فروغ عارضت در چشم تر سوزد

ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد

ز کم‌ظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی

چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد

به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

به کف عاشق چو گل، خون دل خود را نگه دارد

برای روزی خود، حاصل خود را نگه دارد

مگر لیلی گمان دارد که پیش افتاده از مجنون؟

که در هر گام، صد جا محمل خود را نگه دارد

پس از عمری به بزم یار دل جا کرد و می‌ترسم

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

مرا عشق تو گاهی پرورد دل، گاه جان سوزد

همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد

ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش

جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد

شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد

نمی‌بندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد

به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم

به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد

پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

چه باشد جان که عاشق در ره جانان برافشاند

ز جان بهتر نثاری بایدش تا آن برافشاند

شود جیب و کنار عالم از یاقوت اشکم پر

چو چشم خون‌فشانم دامن مژگان برافشاند

به گردن طوق عشق از زلف ترسازاده‌ای دارم

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

ز مژگان بوالهوس را در غمت کی خون به بار آید؟

نروید گل ز خار خشک اگر صد نوبهار آید

دلم از رفتن غم شادمان گردد، چه می‌داند

که گر یک غم رود از سینه‌ام بیرون، هزار آید

به مستی سر برآور، یا به ننگ هوش تن در ده

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد

به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد

چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانه‌ای بینی

گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد

ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد

بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد

چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن

که با هم سربه‌سر ننهاده خط، پرگار برگردد

ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه می‌سازد

محبت، شمع را پروانه پروانه می‌سازد

ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان

ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه می‌سازد

به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

ز چشمم بی تو شب چندان سرشک لاله‌گون افتد

که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد

ز بس دل می‌تپد در سینه شب در کنج تنهایی

مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد

دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند

دلم را سجده‌های گرم او ابرو بسوزاند

دماغم پر شد از سودای آتشپاره‌ای چندان

که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند

دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد

به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد

طبیعی نیست با مردم، تواضعهای می‌خواران

ملایم می‌نماید خار تا اندک نمی دارد

من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

هنوز از ناله‌ای صد شعله در جان می‌توانم زد

نوای عندلیبی در گلستان می‌توانم زد

بهار گلشن خونین‌دلان چون بشکفد، من هم

سری چون غنچه بیرون از گریبان می‌توانم زد

هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد

[...]

قدسی مشهدی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode