گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

ز رشک همدمانش بس که جوشد هر نفس خونم

برند از انجمن هرشب چو شمع کشته بیرونم

اگر همسایهٔ خورشید گردد کوکب بختم

نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم

نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن

[...]

بابافغانی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵

 

ز بی دردی به امید اجل در عشق مرهونم

نه شرم از قتل فرهادم نه از ننگ از مرگ مجنونم

وبال از هوش دان است، از خردگر همچنین خیزد

همان بهتر که ساقی در شراب انداز مجنونم

فغان العطش ناگه به گوش خضر ره یابد

[...]

عرفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳

 

بیابان گردم و از کشور آرام بیرونم

متاع کاروان گردباد دشت مجنونم

نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد

که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم

ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید

[...]

سیدای نسفی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم

به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم

به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا

که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم

دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری

[...]

صفایی جندقی
 
 
sunny dark_mode