قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
ز چشمم بی تو شب چندان سرشک لالهگون افتد
که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد
ز بس دل میتپد در سینه شب در کنج تنهایی
مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد
دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند
[...]

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
[...]
