گنجور

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۸ - در تقاضا

 

خداوندا همی دانم که چیزی نیست در دستت

گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری

ولیکن گر کسی پرسد چه دادستت روا داری

که گویم عشوه اول روز و آخر روز دستوری

انوری
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

مرا گوید: « بیا، بوری، که من باغم تو زنبوری

که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری

ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد

ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری

مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری

که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۰

 

به ناموس آتش اندر زن بیار آن آبِ انگوری

که ناممکن بود مستی نهان کردن به مستوری

عسل گر چاشنی کردی حسودم تلخ کی گفتی

که در من می‌کشد هر دم زبان چون نیشِ زنبوری

بیا ای ساقی و بر نه به دستم تا به سر جامی

[...]

حکیم نزاری
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰

 

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی

عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد

[...]

سلمان ساوجی
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟

به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری

تو خدمت می‌کنی حق را، برای «جنت الماوی »

برو، جان عزیز من، نه‌ای عاشق، که مزدوری

ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گشتی

[...]

قاسم انوار
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری

که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری

چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده

که ساغر در کفم لبریز و من مردم ز مخموری

ز گوش این نکته پیر مغان بیرون نخواهد شد

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶۴

 

ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری

نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری

به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم

که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری

تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت

[...]

صائب تبریزی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۹

 

به میدان می رود تنها نگاه او ز غیوری

دلم را مدتی شد ناتوان کردست مهجوری

مرا دور از شهادتگاه افگندست رنجوری

سر مردم کشی دارد سیه چشمی ز مخموری

سیدای نسفی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

نباشد آتشی سوزنده‌تر از آتش دوری

دل کافر مبادا مبتلای داغ مهجوری

چو فرصت رفت رو آوردن دولت بدان ماند

که سوزد بر مزار تیره‌روزی شمع کافوری

خمار حسرتم کشت از خیال وصل و حیرانم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام

 

درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری

یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری

زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری

اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری

جیحون یزدی
 
 
sunny dark_mode