قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵
طلبکاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحتهای بیمرهم!
دلم از غم به جان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد به بام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱
تجلی جمالش را اگر آئینه شد عالم
ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش
ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳۸
دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
[...]
شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش دوم - قسمت دوم
به محشر گر بپرسندت که خسرو را چرا کشتی
سرت گردم چه خواهی گفت تا منهم همان گویم؟
فصیحی هروی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۳
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که همچون شعله یک ساعت به کام خویشتن افتم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۱۲۰
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۱۲۸
شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۱۴۳
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۱۵۷
نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۱۶۵
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۴
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » ابیات منتسب » شمارهٔ ۵۶
درین بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می بینم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینهبازاری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
ز صد دامن گل بیخار در چشم بود خوشتر
ز روی نو خط او در جگرخاری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
نفس در سینه خورشید عالمتاب میسوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش میرسد کاری که من دارم
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم