گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳

 

سراپای وجودم در محبت ، حال دل دارد

ز ذوق درد، بیرونم ، درون را مشتعل دارد

فغان از جلوهٔ حسنی که دل های شهیدان را

ز ننگ آرمیدن های حیرانی خجل دارد

گل امید ما را آفت پژمردگی نبود

[...]

عرفی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد

سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد

ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن

که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد

مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید

[...]

سلیم تهرانی
 
 
sunny dark_mode