انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم
غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی
من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه میجویی چه میجویم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
[...]
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۸
چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹
من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم
ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم
مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی
که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم
بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳
چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم
شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰
نمیرم تا براهت برنمی آید تمنایم
نماید تا قدم بیرون نیاید خارت از پایم
زبس گرمست نتواند نشستن هیچکس آنجا
عجب نبود اگر در بزم او خالی بود جایم
چو از آتش فزونتر مضطرب باشد سپند ما
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹۳
زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
چه حیرت، گر به چشم محرمانش در نمیآیم؟
سرشک حسرتم، در چشم محرومان بود جایم
به یاد حلقه زلفش به قید خویش خرسندم
شوم دیوانه، گر زنجیر بردارند از پایم
به سرگردانیی دیدم برون از شهر، مجنون را
[...]
قدسی مشهدی » مطالع و متفرقات » شمارهٔ ۳۶
کجا تاب آورد در پیش اشک دیدهفرسایم؟
دواند ریشه گر چون شمع، مژگان تا کف پایم
قدسی مشهدی » مطالع و متفرقات » شمارهٔ ۳۷
چه حسرتها خورند ارباب عشرت بر سراپایم
اگر بینند در پا خار و بر سر داغ سودایم
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴
شده چون سایه از بس خاکساری جزو اعضایم
نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم
شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی
لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم
نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن
[...]