گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

نمی‌دانم چه شور است این ز عشق دوست در دل‌ها

که شیرین‌کام از او هستند مجنون‌ها و عاقل‌ها

به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلی دارم

ولی دیدم که هر آسانم از او گشت مشکل‌ها

کس اندر کشتی عشق ار نشیند هست طوفانی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

پریشان در ازل کردی تو از گیسوی خود ما را

خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را

به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید

کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را

به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را

نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را

به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی

به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را

بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت

دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت

الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل

از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت

کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج

و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج

چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود

همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج

بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

ز غم هر دم دل خون دیده ام خونبارتر گردد

چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد

دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت

که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد

مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد

بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد

توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی

که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد

دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

ز روی ناز با من ترک من گاهی که بستیزد

چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد

بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم

به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد

نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دلم ازدیدن آن طره طرار می ترسد

بلی هرکس ندارد دل چو بیندمار می ترسد

مکن زاری دلا اندر بر چشم سیاه او

که گر آواز زاری بشنود بیمار می ترسد

ز بیم آن زلف لرزد پیش چشم وابروی جانان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد

چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد

چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر

به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد

ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد

دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد

دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر

به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد

به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

در ودیوار دل از عشق جانان چون خراب آید

فضای دل هماندم پر زنور آفتاب آید

دلم ازآتش عشق پریروئی بود بریان

که چون ازدل کشم هوئی زمن بوی کباب آید

شبی در خواب دیدم می کنم با زلف اوبازی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید

مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید

نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته

بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید

ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

ندیده روی دلبر را شدم از جان و دل عاشق

بلی عاشق چنین گردد اگر باشد کسی لایق

ز هر جانب که آن خورشید تابد آیمش حربا

به هر صورت که گرددجلوه گر گردم بدو عاشق

اگر در کسوت لیلی در آید می شوم مجنون

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

به چین زلفت ار مشک ختا گفتم خطا گفتم

تورا مه گفتم ار مه را سها گفتم خطا گفتم

اگر قد تورا سرو سهی خواندم غلط خواندم

وگر خد تو را ماه سما گفتم خطا گفتم

تو را گر سست عهد وسخت دل گفتم مرنج از من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم

که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم

تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان

مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم

شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم

به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم

ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز

من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم

چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم

که امید رهائی ره ندارد در دل زارم

ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم

تو پنداری به گوشم رفته مور و در بغل مارم

اگر زاهد کند از عشق روی دوست انکارم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

نه میل سیر گلشن نه تقاضای چمن دارم

که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم

قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری

چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم

مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم

خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم

به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم

ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم

مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
sunny dark_mode