گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید

ز چین طره مشکین آن دلدار میآید

بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی

زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید

جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش

بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش

بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری

چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش

بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک

نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک

بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد

همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک

حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان

[...]

کوهی