عطار » الهی نامه » بخش بیستم » (۱) حکایت شیخ با ترسا
اگر یک مویت از ایشان نشان هست
بیابی هرچه در هر دو جهان هست
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل
چو هر لذت که در هر دو جهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
عطار » خسرونامه » بخش ۸ - در فضیلت امیرالمؤمنین حسین علیه السلام
هر آن خونی که بر روی زمانهست
برفت از چشم و این خون جاودانهست
عطار » خسرونامه » بخش ۱۹ - گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
عطار » خسرونامه » بخش ۲۱ - دگر بار رفتن دایه پیش هرمز
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
عطار » خسرونامه » بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی
همی هر غم که در کلّ جهان هست
مرا کم نیست زان و بیش ازان هست
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان، کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گویم تا زبان هست
اثر گر باز گیرد عشقت از خلق
سراسر نیست گردد در جهان هست
ترا خاطر سوی مانی و ما را
[...]
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۵ - گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۵ - در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
مدامش از پی رنجش بهانهست
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون
اگر حرفی زند مستی بهانهست
توان گفت او به بد مستی نشانهست
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۹ - پاسخ دادن شیرین فرهاد را
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵
نشانی تا مرا از استخوان هست
شماری با سگ آن آستان هست
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵
نشانی تا مرا از استخوان هست
شماری با سگ آن آستان هست
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
تو را سری در آن موی میان هست
در آن سرت بهر مو یک نشان هست
شبم تار است بی خورشید رویت
اگر صد ماهرو اندر جهان هست
علاج عشق را گفتم کند عقل
[...]