گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶

 

ترا خود رسمِ دل داری نباشد

جز آیینِ جفا کاری نباشد

ازین ها به بده ما را کزین ها

که با ما می کنی یاری نباشد

مکن با اهلِ دل نا التفاتی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

مرا در سینه سودای تو باشد

سواد دیده در پای تو باشد

چه می خواهی بیا بنشین زمانی

خوشا آن دل که یغمای تو باشد

اگر باشد درین عالم بهشتی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

دلم تا کی چنین دیوانه باشد

چراغ عشق را پروانه باشد

به وجهی چون سرش سودا گرفته

روا باشد اگر دیوانه باشد

به دیگر وجه رندی پاک باز است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

چو ماه از گنبد خضرا برآمد

به عذرا از درم عذرا برآمد

عرق بر خرمن ماهش نشسته

چو شبنم برکنار کوثر آمد

فرو هشته دو گیسوی مسلسل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

مکن چندین ملامت ای خردمند

من دیوانه را بگذار در بند

زمام عقل من در دست عشق است

رضا از بنده و حکم از خداوند

نمی دانم گناه خویشتن را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

مرا تا با تو افتاده ست پیوند

نه در گوشم نصیحت رفت نه پند

دلم بر می جهد هر لحظه از جای

به دیدارت چنانم آرزومند

ندارم صبر اگر باور نداری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

قیامت از جهان باری برآید

چنین سرو ار به گلزاری برآید

نقاب از روی اگر خواهی برانداخت

ازین آشوب بسیاری برآید

مرا گویند بی کاری مکن پیش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۷

 

ساقیا تا خاطرم گیرد قرار

بیش تر هین هان بده کاسی سه چار

اضطرابِ خاطرِ مجروح را

جز به می تسکین نیاید می بیار

تا شود ساکن زمانی دردِ سر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۶

 

بهر لِلّه امشب ای بادِ سحر

بر سوادِ شهرِ قاین کن گذر

روشنایی بخشِ جانم را ببین

وز منش با خود زمین بوسی ببر

گو ز رویِ تربیت ما را بپرس

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

ز نامردی ندارم طاقت نور

بدین عذرم که خواهد داشت معذور

دگر بار ار بود با او حضوری

وگر بی من بود نورٌ علی نور

چنان خواهم که مستغرق بباشم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

 

مگر یاری درافتد محرم راز

که مرموزی توان گفتن بدو باز

ولی ترسم که گفتستند نتوان

به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز

توانم آشنایی داد با دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹

 

زبان تیز دارم همچو الماس

ز الماسم بترسید ایّهاالناس

ملامت تا به کی خواهم کشیدن

ازین مشتی خطا بینان نسناس

خدنگ آه من از چرخ بگذشت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶

 

هلال ابروانش بین مقوّس

کشیده گرد مه خطی مطوّس

به هم دادند ما را اتّصالی

ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس

ترا بر طاق جان من نشاندند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳

 

دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش

مکن تا او نگوید سرِّ او فاش

به چشمِ دوست رویِ دوست می بین

همه تن دیده شو بی دیده می باش

به چشمِ خود چه خواهی دید خود را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

 

مرا گر عقل گوید متّقی باش

نیارم بود با رندانِ اوباش

وگر ناگاه عشق از در درآید

کند خالی مقام از عقل و ای کاش

رقیبم گو ترش منشین مکن شور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

 

از آنم خلق می خوانند قلّاش

که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش

نگین در حلقه چون باشد گرفتار

منم در حلقۀ رندانِ قلّاش

مرا با دوستان صلح است و با من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

 

جمالِ رویِ هم چون آفتابش

شبی گر باز می بینم به خوابش

به شمشیر از منش نتوان جدا کرد

در آغوش ار کشم مستِ خرابش

چه خوش باشد بدان شیرین زبانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳

 

درونِ سینه یی دارم پر آتش

دلی از آتشی چون آبِ رز خوش

به هم اضداد را چون ممتزج کرد

تعالی الله به یک جا آب و آتش

عجب خاصیّتی دارد از اوّل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵

 

که را کشتند دی چشمانِ مستش

که هست امروز خون آلوده دستش

منم آن کشتۀ حی بازگشته

به بوسی از لبِ کوثر پرستش

دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰

 

که می آرد به دل پیغامِ یارش

که باد از صدقِ دل جانم نثارش

نیارامد دلم تا روزِ محشر

مگر آن شب که گیرم در کنارش

غلامِ نکهتِ بادِ صبایم

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode