فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۲ - پاسخ دادن ویس موبد را
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۴ - گفتن رفیدا حال رامین با گل
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸۶ - پاسخ دادن رامین ویس را
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۴ - نامه نوشتن ویس به پیش رامین
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا آبی برین آتش نریزم
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خطِ آزادیم دِه گر کنیزم
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۸۲ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
به تو خوشدل دماغِ مشکبیزم
ز تو روشن چراغِ صبحخیزم
عطار » اسرارنامه » بخش سیزدهم » بخش ۱ - المقاله الثالث عشر
بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸۶ - راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » خسرو و شیرین » بخش ۲۶ - از جواب نامهٔ شیرین به خسرو
کنیز اویم ار دارد عزیزم
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۵
ز دیده خون دل تا چند ریزم
ز دست هجر تو تا کی گریزم
دلم در کوی تو گم گشت ناگاه
بگو خاک درت تا چند بیزم
مرا طالع ز وصلت نیست جانا
[...]
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۱ - به خواب آمدن یوسف علیه السلام زلیخا را نوبت سیم و نام و مقام وی دانستن و به عقل و هوش باز آمدن
نمی گویم که در چشمت عزیزم
نه آخر مر تو را کمتر کنیزم
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴۶ - رفتن زلیخا به خود پیش یوسف علیه السلام و تضرع نمودن و عذر گفتن یوسف علیه السلام از تحصیل مراد وی
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۳ - گفتار اندر دلربایی شیرین از فرهاد مسکین و گفت و شنید آن دو به طریق راز و نیاز در پردهٔ راز
اگر بر سر زنی تیغ ستیزم
مبادا قوت پای گریزم
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون
به سختی با اجل زان میستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
ملا مسیح » رام و سیتا » بخش ۵۹ - گفتن سگریو حقیقت منازعت بال را با رام
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۹۹ - گهی افتم گهی مستانه خیزم
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بی تیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم