چرا دل ز اخر من بر گرفتی

برفتی آخر دیگر گرفتی

چه نازست آنکه اندر سرگرفتی

به یکباره دل از ما برگرفتی

ز چه بیرون به نازی درگرفتم

برون ز اندازه نازی برگرفتی

ترا گفتم که با من آشتی کن

[...]

دگر ره راه صحرا برگرفتی

غم آن دل‌سِتان از سر گرفتی

چرا چندین غم شه پر گرفتی

که بانک لو دنوت در گرفتی

دمی کان آتشین دم بر گرفتی

اگر بر سنگ خواندی در گرفتی

گهی از بام راه در گرفتی

دگر ره راه بام از سر گرفتی

چو شه زان لب برون شکّر گرفتی

گلش معشوق را در بر گرفتی

دگر ره چون برم در برگرفتی

ز سر در کار خود از سر گرفتی

چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی

ز خجلت باغ، زاری در گرفتی

کسی کان پیر را در بر گرفتی

خوشی آن پیر زاری درگرفتی

گهی سیمین برش در برگرفتی

گهی خاک رهش در زر گرفتی

سمنبر خدمت دیگر گرفتی

گل افگندی به خاک و بر گرفتی

چه کردم تا زمن دل برگرفتی

به جایم دیگری دلبر گرفتی

چه دیدی از من ای دلدار آخر

که رفتی همدمی دیگر گرفتی

چرا ای نور چشم از خون دیده

[...]

ز زرداران کلید زر گرفتی

ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی

گهی کو چنگ را در بر گرفتی

جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی

ز شوق او دل از جان برگرفتی

بگرد او سماعی در گرفتی

به هر گامی که گلگون برگرفتی

اسیر نو نیازی درگرفتی

ز سر تا مولوی را بر گرفتی

بساطِ خوشگلی از سر گرفتی