گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸

 

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری

ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟

[...]

اوحدی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش

قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش

تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه

دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش

میانهٔ هوس و حسن بسته‌اند به موئی

[...]

محتشم کاشانی
 
 
sunny dark_mode