گنجور

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۴

 

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱

 

هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش

وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش

چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد

نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش

گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست

[...]

حکیم نزاری
 

ابن یمین » دیوان اشعار » اشعار عربی » شمارهٔ ۵۴ - ترجمه

 

مرا چه گفت یکی گفت در زمانه توئی

بدیهه گوی کلام از معانی و صورش

چرا مدیحه سرای رضا همی نشوی

که در جهان نبود کس بپاکی گهرش

بگفتمش که نیارم ستود امامی را

[...]

ابن یمین
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

[...]

خواجوی کرمانی
 

ابن حسام خوسفی » ترکیبات » مناقب هفت معدن در مدح امام زمان (عج)

 

قضا بطوع کند دست طوق در کمرش

گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش

ابن حسام خوسفی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قطعات » شمارهٔ ۲۶

 

به یک لطیفه فرستاد ابره جامه

برایم آن که بود خلعت کرم به برش

نشسته منتظرم تا خدا برانگیزد

لطیفه دگر از غیب بهر آسترش

جامی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش

بچشم من نرسد توتیای خاک درش

گذشت از آن بر رو زلف تا خطش سر زد

کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش

همیشه بیهده گوئی بود بهر محفل

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰۷

 

چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش

به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش

به دور چهره او آتشین عذاری نیست

که همچو لاله گره نیست آه در جگرش

ز سایه مژه پایش شود نگارآلود

[...]

صائب تبریزی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

هزار بار نگردید تا به گرد سرش

نکرد از دو طرف، زلف دست در کمرش

ز چشم آینه حیرت نمی رود بیرون

خیال کیست، ندانم، همیشه در نظرش

طغرای مشهدی
 

صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۶ - سئوال از ملک الموت

 

غریب را نکند هیچ کس گذر بسرش

مگر غریب دگر در وطن برد خبرش

صامت بروجردی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش

نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش

بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان

که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش

ببرد حاصل ایام زندگانی خویش

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode