گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

 

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

[...]

سعدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵٠٣

 

کریم دولت و دین سرور زمان و زمین

توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش

سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف

ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش

عروس مملکت اندر زمان جلوه گری

[...]

ابن یمین
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش

ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم

چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش

[...]

سیف فرغانی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش

من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش

نشانده ام به لب جویبار دیده کنون

خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش

به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست

[...]

صوفی محمد هروی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸

 

مدار آینه را در صفا برابر خویش

به دست شانه مده طره معنبر خویش

نبرده ام به می لعل دست بی لب تو

که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام

[...]

جامی
 

میلی » دیوان اشعار » ترکیبات » در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته

 

تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش

چنان کجی که نه‌ای راست با برادر خویش

ز وضع دختر دوشیزه می‌توانی کرد

قیاس عفّت همشیره‌های دیگر خویش

ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود

[...]

میلی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸

 

شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خویش

پیاله همچو کدو کن ز کاسه ی سر خویش

تعلق وطنم باعث صد آزار است

اسیر ورطه چو کشتی شدم ز لنگر خویش

غبار غم ز دلم کم نمی شود هرگز

[...]

سلیم تهرانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

به پاسبانی یک قطره آب گوهر خویش

به هر دو دست نگهدار چون صدف سر خویش

خوش آن زمان که به قصد هوای کشور خویش

گهی برون ز شکاف قفس کنم سر خویش

نشد نشاط نصیبم چو صید دام شدم

[...]

قصاب کاشانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۲

 

گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش

چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش

گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق

ببین در آینه یعنی برأی انور خویش

به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش

ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش

نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش

به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش

دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن

[...]

بلند اقبال
 

صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)

 

بخواب دید انیس دل مکدر خویش

به زیر جامه نهفتست روی انور خویش

صامت بروجردی
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۸

 

ای آنکه مردم گیتی به درو گوهر و لعل

کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش

توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن

ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش

درین چکامه یکی تهنیت سرودستم

[...]

ادیب الممالک
 

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش

به دست کس ندهد اختیار کشور خویش

بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد

کسی که نان پدر خورده‌، دست مادر خویش

چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم » بخش ۳ - تابلوی دوم: روز مرگ مریم

 

پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش

نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش

گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش

گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش

میرزاده عشقی
 
 
sunny dark_mode