گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

میان باطن جانی و جان تویی، ای جان

همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان

مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟

حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟

فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۳

 

به جان تو، که خمارم به غایت، ای چلبی

بریز باده حمرا به شیشه حلبی

چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس

هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی

همیشه حسن سبب را بجان خریدارم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

 

وصال یار بصد جان بخر، اگر نخری

یقین که از غم هجران دوست جان نبری

ببانگ الله اکبر نمی شوی بیدار

که پیش زمره عشاق گنگ و کور و کری

بیا، برای افاضت، بیا، برای کرم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

حکایتی دو سه دارم، به شرط دستوری

ز حد گذشت به غایت زمان مهجوری

چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب

حجاب مایه جهلست و پایه کوری

بیا به مجلس مستان، سجود کن، بستان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

ز حد گذشت حکایت ز قصه دوری

به شرح راست نیاید حدیث مهجوری

بیار، ساقی، ازان باده‌ای که در جامست

که جان ما به لب آمد ز رنج مخموری

طهارت دو جهان را اگر به دست آری

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

میسرت نشود عاشقی و مستوری

بوصل راه نیابی، بوصف مغروری

اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف

که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری

بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

 

نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری

نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!

ازین خرابه غفلت برون خرام، ای دل

یقین بدان به حقیقت که بیت معموری

غدیر گفت به دریا: نه عاشق و مستی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹

 

اگر ز مصر جهانی و گر ز تبریزی

ز پیر راه بدان قصه شکرریزی

تو پیر خانقهی، لیک غافلی از راه

ز من مپرس: چه ارزم؟ همان که میورزی

مجردان طریقت روان فدا کردند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳

 

دلا، ز باده و خُم‌خانهٔ که می‌پرسی؟

ز چشم و غمزهٔ مستانهٔ که می‌پرسی؟

هزار خانه برانداخت عشق عالم‌سوز

درین خرابه تو از خانهٔ که می‌پرسی؟

گذشت نوبت کیخسرو و فریدون شد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

 

سؤال میکنم، ار هست رخصت سخنی

که: چون تو تازه گلی کی رسد به همچو منی؟

مبالغه است و دریغست و حیف می آید

که همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی

هزار جان مقدس فدای راه تو باد!

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۵

 

تو مرهم دل ریشی و راحت جانی

دوای درد دل بیدلان نکو دانی

کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم

بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی

در آن زمان که براندازی از جمال نقاب

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

 

صلای کافری و غارت مسلمانی

در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی

بدام زلف تو افتاده است این دل من

گذشت عمر عزیزم درین پریشانی

فغان و نعره برآید ز عالم و آدم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱

 

فداک عقلی و روحی، که راحت جانی

مرا بدرد سپاری و عین درمانی

ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر

نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی

شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶

 

تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی

مرا هزار نیاز و هزار مسکینی

چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای

ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی

مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » مراثی » شمارهٔ ۱

 

سرور سینه من از فروغ روی تو بود

ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود

کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟

کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟

بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲

 

هزار شکر خدا را، که در جمیع امور

همیشه بر کرم اوست اعتماد مرا

هزار لطف و کرم میرسد بجان ز حبیب

بدین خوشم که : بدانست استناد مرا

بجای لطف و کرم گر ملامتی آید

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۸

 

جَمالَ غرّةِ عَیْنی رَأَیتُ فی سلمی

فَزادَ بَهْجَةَ قَلْبی وَ زالَ لی اَلَمی

رَأَیْتُ غرّةَ وَجْهِ الحَبیبِ، قُلْتُ: سَلام

فَقالَ لی: وَ عَلیْکَ السَّلامُ، یَابْنَ عَمی

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » ملمعات » ملمعات گیلکی » شمارهٔ ۵

 

مرا که چشم تو از ناوک بلا بوزه

غریب و خسته و مهجور بی‌خطا بوزه

شنیده‌ام که: دوا درد را کند چاره

چه چاره، چون که من خسته را دوا بوزه؟

رقیب را چو سوال از وصال او کردم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » ملمعات » ملمعات گیلکی » شمارهٔ ۷

 

بتا، به تارک هجران دل مرا بوزی

چه کرده‌ام؟ چه شد آخر؟ بگو چرا بوزی؟

ترا که ترک ختا گفتم و نگفتم: گیل

مرا ز عین تکبر بدین خطا بوزی

چه دیده‌ای، چه شنیدی ز قاسمی؟ کو را

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode