گنجور

عارف قزوینی » دیوان اشعار » دردریات (مطایبه‌ها) » شمارهٔ ۱ - هیئت کابینه تکیه دولت (طهران)

 

نشسته بودم دوش از درم درآمد یار

شکن به زلف و گره بر جبین عرق به عذار

خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم

نشست پشت به من کرد روی بر دیوار

بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخویی

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » دردریات (مطایبه‌ها) » شمارهٔ ۹

 

ازین سپس من و کنجی و دلبری چون حور

دگر بس است مرا صحبت هپور و چپور

تو باشی و من و من باشم و تو شیشه می

کمانچه باشد و نی تار و تنبک و تنبور

به می مصالحه کردیم چشمه کوثر

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۲ - نامه عارف به دوستش محمدرضا هزار

 

هزار مرتبه جانی که جانم از دستش

به لب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد

هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار

به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۴ - رونوشت از خط زیبای عارف

 

ز ری سوی همدان رخت بست و بار گشاد

یگانه راد تقی‌زادهٔ بزرگ‌نهاد

زبان شدم ز زبان تمام تا گویم

به پیشگاه تو پیغام جمع تا افراد

خوش آمدی ز خوش آمد گذشته همه کس

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۵ - عارف و کلنل نصرالله خان

 

به عهد چشم تو یک دل امیدوار نشد

برو که عهد تو برگردد اینکه کار نشد

به روزگار تو یک روز خوش به کس نگرفت

خوشت مباد که این روز روزگار نشد

نریخت باده به دور تو در گلوی کسی

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۷

 

ببند ای دل غافل به خود ره گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجود من تنگ است

تو نیز تنگ‌تر از این مخواه حوصله را

دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۸ - در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد

 

شهید عشق تو کارش به دست و پا نرسد

به داد آنکه تو راندی ز خود خدا نرسد

رسید عمر به پایان گذشت جان ز لبم

رسید بر لب جانان ولی به جا نرسد

هوای سایهٔ بالای آن کسم به سر است

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۱۵ - افکار نغز

 

به روشنایی افکار نغز، پی نبرد:

قلم که راه نپیمود، جز به تاریکی

درین خیال ز دست خیال باریکم:

به صورت قلم افتاده‌ام ز باریکی

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۲۱

 

ز حال طره آشفته‌اش مگو سخنی

کزین مقوله به آشفته حال، نتوان گفت

عارف قزوینی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode