گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

به سینه گر نه غمت دمبدم فرود آید

دلم به غمکده سینه کم فرود آید

گریخت صبر دو اسپه ز هجر تو مشکل

که نارسیده به ملک عدم فرود آید

چو کعبه گر همه کس را بود به کوی تو راه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

مرا به کوی تو خواهم که خانه‌ای باشد

ز بهر آمدن آنجا بهانه‌ای باشد

گذاشتم دل صد پاره را به خاک درت

که پیش تیر تو از من نشانه‌ای باشد

من آن نیم که عنان گیریت توانم کرد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

ز طاق ابروی تو پشت طاقتم خم شد

سرشک سرخ ز لعل توام دمادم شد

به وقت گریه ام ای دل به خون مدد فرمای

که بس که دیده من اشک ریخت بی نم شد

قدم چو حلقه خاتم خمیده بود ز غم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

کدام سر که درین آستانه خاک نشد

کدام دل که به تیغ غمت هلاک نشد

کدام پیرهن ناز دوخت شاهد گل

که در هوای تو چون جیب غنچه چاک نشد

برات حسن جزا کی رسد قتیلی را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

چو لب به کوزه نهی کوزه نبات شود

ز کوزه قطره چکد چشمه حیات شود

ز رشک آنکه چرا کوزه لب نهد به لبت

مرا دو دیده ز نم دجله و فرات شود

ازان زلال بقا کآب نیم خورده توست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

به عزم گشت چو آن نازنین سوار شود

هزار خسته دلش خاک رهگذار شود

پی شکار چو راند برون رود آهو

به پیش راه وی از دور تا شکار شود

چنان به فکر رخش نازک است خاطر من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

رخت ز غالیه خط گرد آفتاب کشید

خطت ز سنبل تر بر سمن نقاب کشید

مصور ازل ابروی دلگشای تو خواست

ز مشک ناب هلالی بر آفتاب کشید

سگ تو خواست برای قلاده عقد گهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

مرا ز مایه سودا امید سود نماند

که یار با من شیدا چنان که بود نماند

چو بافت عشق لباس از پلاس ادبارم

چه غم کز اطلس اقبال تار و پود نماند

صدای تیغ تو آمد به بزم زنده دلان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

رسید قاصد و درجی ز مشک ناب آورد

چه جای درج که درجی در خوشاب آورد

ز شب نوشته مثالی به گرد صفحه صبح

به نام ذره سرگشته ز آفتاب آورد

خراب بود ز ظلم فراق کشور دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

 

سحر نسیم صبامژده حبیب آورد

نوید مقدم گل سوی عندلیب آورد

بعید نیست که صد جان به مژده بستاند

بدین بشارت دولت که عن قریب آورد

گذشت باد بر آن پیرهن که سوی چمن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

 

مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد

دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد

غلام قاصد اویم که یک سواره ز راه

رسید و بر صف اندوه و غم شکست آورد

گشاد طره و بر طرف ماه سلسله بست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

تو را چو مشک تر از برگ یاسمین خیزد

چه فتنه کز پی تاراج عقل و دین خیزد

اگر در آب فتد عکس قد و عارض تو

به هر زمین که رسد سرو و یاسمین خیزد

ز باغ وصل چه سان برخورم که گر صد بار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

چو مست من ز خمار شبانه برخیزد

هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد

چو تیر جور نهد بر کمان ز میدانش

هزار کشته برای نشانه برخیزد

نشان من به خیال میان او گم باد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

بساط زرکش شاهی چه نقش ما دارد

تن برهنه ما نقش بوریا دارد

بکش ز نطع امل پاکزین عمل عیسی

ز گرد بالش خورشید متکا دارد

به دست راحت اقبال دهر غره مشو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

 

خطی ست بر گل رویت ز مشک تر مسطور

که باد آفت چشم بد از جمال تو دور

به ملک حسن سلیمان تویی و لب خاتم

به گرد خاتم تو صف کشیده مشکین مور

خمار چشم تو دارم ز جام لعل لبت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

زهی ز فتنه تو را هر طرف سپاه دگر

ز ظلم چشم تو هر گوشه دادخواه دگر

کجا روم که ز دست غمت کنم فریاد

که نیست جز تو درین ملک پادشاه دگر

چو جان دهیم ز غم غیر خار نومیدی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲

 

دلا ز قید حریفان بی خرد بگریز

تو مرغ زیرکی از دام دیو و دد بگریز

قبول صحبت نیکان اگر نیی باری

یکی بکوش و ز هم صحبتان بد بگریز

بس است ز ابجد عشق ای پسر تو را این حرف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش

که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش

شوند هر دو سه روزی مرید نادانی

تهی ز دین و خرد خالی از بصیرت و هوش

نه بر برون وی از لمعه هدایت نور

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

دلم که شوق لبت داد شربت اجلش

به مهر خط تو شد مهرنامه عملش

چه جای طعن دلم را به مستی لب تو

چو داد باده ازین جام ساقی ازلش

کدام شیفته دل در کمند زلف تو بست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

 

سپیده دم که شد از خانه عزم حمامش

هزار دلشده شد خاک ره به هر گامش

چو کند جامه ز تن جامه خانه را افروخت

فروغ صبح دگر از صفای اندامش

چو برگ گل که بود در گلاب خانه نشست

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۷
sunny dark_mode