گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است

هزار گنج صرف توتیا کرده است

ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را

نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است

بیار باده و آماده ساز مجلس عیش

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

 

مدار صحبت ما بر حدیث زیر لبی است

که اهل هوش عوام اند و گفتگو عربی است

قبول خاطر معشوق شرط دیدار است

به حکم شوق تماشا مکن که بی ادبی است

نکاح دختر رز بود دوش با عرفی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶

 

زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است

بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است

گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

کسی که محرم باد صبا ست می داند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰

 

مرو به بادیه گردی که زرق و شیدایی است

برهنگی مطلب که آن لباس رعنایی است

زبان ببند و نظر باز کن که منع کلیم

کنایت از ادب آموزی تقاضایی است

دماغ یوسف اگر تر کنند کف ببرد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳

 

دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست

که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست

گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید

درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟

ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴

 

شکستن دل ما کار زور بازو نیست

هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست

به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم

خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست

چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

به دل ز رفتن جانم چه عیش هاست، که نیست

نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست

مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست

همین نهفته نگه های آشناست، که نیست

ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

منم که از غم محرومیم جدایی نیست

میانه ی من و امید، آشنایی نیست

من وبهشت محبت، کز آب کوثر او

به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست

از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

گذشت و بر من عاجز ببین چه حال گذشت

که شاهباز به کبک شکسته بال گذشت

ز غمگساریم ای دوستان بیاسایید

که دردها ز فسون کارها ز حال گذشت

ملال عالمیان دم به دم دگرگون است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷

 

شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت

غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت

ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز

که این معامله با طبع روستایی رفت

هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲

 

چنان غم تو به آزار جان ما گستاخ

که با رخ تو کند خوی آشنا گستاخ

قبای ناز چو پوشی بعد ازین یاد آر

که می گشاد کسی بند این قبا گستاخ

نهال قد تو را رشک شاخ گل گفتم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵

 

اگر چه راه به عیب تو کس عیان نبرد

گمان مبر که به عیب تو کس گمان نبرد

ز مکر نفس حذرکن، که هیچ کس حرفی

نیاورد که دو صد گوهر از میان نبرد

ترحمی که به بستر فتاده چشمهٔ خور

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

فتادگان سر خود را به خاک پا بخشند

به جان خرند شهادت که خون بها بخشند

خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است

گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند

مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

 

دلی چو مشعل حسن تو فرد می خیزد

که چون فغان من از درد می خیزد

نه مرد بادهٔ عشقی ، وکر نه در طلبت

فغان ز جوش خم لاجورد می خیزد

مبین به عجز زلیخا، مصاف عشق است این

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲

 

هنوز خسته دلم راه عدم می زد

که با گلوی خراشیده بانگ غم می زد

قضا هنوز نیفکنده بود طرح کنشت

که کوس بی ادبی بر در صنم می زد

هنوز حسن نگاری ندیده بود صلاح

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹

 

ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد

ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد

ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار

که او گناه بر اهل درنگ می گیرد

دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

چه فتنه در دل آن عشوه ساز می گذرد؟

که گرم روی بر اهل نیاز می گذرد

دراین غمم که مبادا بگیرمش به ضمیر

چو حرف اهل دل امتیاز می گذرد

به دل گذشتی و با آن که عمرها بگذشت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶

 

کسی که رو به حریم رضا نمی آرد

نوید وصل به سویش صبا نمی آرد

کسی به زمرهٔ ارباب دل ندارد راه

که تحفه ای ز نعیم بلا نمی آرد

به آب عشق بنازم که کشتی دل من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

ز بهر داغ که مستان علاج می طلبند

که جام می شکنند و زجاج می طلبند

فروغ مشعلهٔ شمع راه تیره دلان

چراغ در دل شب های داج می طلبند

شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد

فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد

کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز

گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد

قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۸
sunny dark_mode