سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند
و گر شراب به جام من از سبو ریزند
چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح
کنند و از قدحش باز در سبو ریزند
بهای می چو نباشد به کوی باده فروش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
ز روی پردگی ما چو پرده بر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
چنانم از ستمت کز پی تسلی خویش
بلا کشان تو از حال من خبر گیرند
به آب عفو بشو جرم عالمی ورنه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود
سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن
ببین که شعله ی آه از کجا بلند شود
در آن دیار که دلبستگی به زلفی نیست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
نه من هر آن که ز ابنای انس جان دارد
اگر کند به فدای تو جای آن دارد
کند تلافی بد عهدی گل آن مرغی
که هر دو روز به گلزاری آشیان دارد
ندارد آرزوی آب زندگی در دل
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
گلی کز آتش غیرت گلاب میسازد
برای آن گل عارض گلاب میسازد
به یاد محفل وصلت که میکند محکم
سرشک من همه عالم خراب میسازد
به کام زهر مکافات خواهدم عمری
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
جز اینکه میل جفا و سر ستم دارد
دگر نگار من از دلبری چه کم دارد
پی فریب دل دیگران عجب نبود
دلا اگر دو سه روزیت محترم دارد
بخاص و عام رسد فیض این بسی تفضیل
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
کشیم بارز کویت به سوی یار دگر
بر تو یابد اگر غیر بار بار دگر
من از جفای تو در کار جان سپردن و تو
هنوز بهر هلاکم به فکر کار دگر
امید من ز تو امشب روا نشد گویا
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
بر آن سرم که دهم دل به دلنواز دگر
که تا فزون کنم از عجز خویش ناز دگر
از این طبیب ندیدیم چاره به که رویم
به چاره سازی دل سوی چاره ساز دگر
دگر چو شمع میفروز چهره زانکه فتاد
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
صباح عید صیام است ساقیا برخیز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
ز دوری تو نمردم همین گناهم بس
ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
به کوی باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همین پناهم بس
مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
چو پرده بر فتد از روی مهر آسایش
سزد که مهر در افتد چو سایه در پایش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسی که بر سر کویت نمیرسد پایش
نماید ار بت عذرا عذار من عارض
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که یک رهش بنمایی به امتحان عارض
بیفتد از نظر عندلیب عارض گل
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
چه غم که ریخته شد بال و پر ز سنگ توام
که بی نیاز زبال از پر خدنگ توام
روی زمحفل من زود و دو دیر باز آیی
هم از شتاب تو غمگین هم از درنگ توام
جهان به پیش نظر در غمت چنان تنگ است
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
چو فکر کوتهی عمر ای پسر کردم
حدیث زلف دراز تو مختصر کردم
هزار نامه نوشتم ولی از آتش دل
اگر نسوختم از آب دیده تر کردم
به روی خوب تو مایل نخواستم کس را
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
به روی غیر چو نگذاریم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
به زلف او همه دلهای دل فگاران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟
چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی
گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی
به همرهی رقیب از بر تو میگذرم
[...]