گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲

 

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند

اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند

زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی

[...]

انوری
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۵

 

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند

رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده

چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی

[...]

مولانا
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

مگر صبا به فلانی سلام ما برساند

که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند

به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری

که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند

کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست

[...]

حکیم نزاری
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ز سدره طوبی اگر آمدن سوی تو تواند

به پایبوسی سرو تو خویش را برساند

چنان ز چشم تو بیمار شد که از نم شبنم

شکوفه بر لب نرگس به پنبه آب چکاند

نهال سرو روان گر رسد به چشمه چشمم

[...]

جامی
 

شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱ - مسافر همدان

 

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل‌شدگان را

[...]

شهریار
 
 
sunny dark_mode